مخملباف اگر چه رفتارش در قیاس با آوینی، قدری عوامانه بود. اما هر دو، تقریبا در یک دوران، و از یک منظر، به یک هنرمندروشنفکر - مهرجویی- تاخته بودند. آن دو، در آن روزگار دغدغههایی شبیه به هم داشتند .
چارسو پرس:مهرداد حجتی در روزنامه اعتماد نوشت: «کسی نیست به آن اجنبیها بفهماند که در اینجا آنچه هنوز در میان مردم زنده است اشعار رثایی محتشم کاشانی است نه معرهای آقای احمد شاملو؛ در اینجا کتاب طوبا و معنای شب سه بار تجدید چاپ میشود. اما یک نسخه از آن در خانههای مردم نیست و جز مشتی خانمها و آقایان اشراف مترف غربزده و بوالفضول، کسی به سراغ این چیزها نمیرود. کسی نیست به آن اجنبیها بفهماند که در اینجا سرنوشت روشنفکر به مرگی تدریجی ختم میشود. حتی «علی جونی آقای مهرجویی» هم از عهده نجات او بر نمیآید. «مهشید»، زن هامون، از آن «روشنفکرهای شاملویی» است که خود را در مجلات آدینه و دنیای سخن پیدا کردهاند؛ از «کتابسرا» خرید میکنند و پاتوقشان گالری سیحون است و اولین راندووی آنها هم در کتابسرا است. نماینده تمامعیار اینها در زمان آن ملعون، کیوان خسروانی و کامران دیبا بودند که تا خرخره در یک اشرافیت فاسد لجن غرق بودند. اما قصرهایشان را با کاهگل و آبنما و بادگیر و طاقهای گنبدیشکل و کاشی میساختند. مثل هامون و مهشید در جستوجوی احساس نوستالژی، به شاه عبدالعظیم و امامزاده ابراهیم و یحیی میرفتند و حتی با لبان خمرآشنا و گناه آلوده خویش ضریح مقدس مردان خدا را هم میآلودند، اما در عین حال، با یکدیگر رسما ازدواج میکردند و خانوادهای کاملاً مردانه (!) تشکیل میدادند.»
آنچه در بالاآمد، بخشی از نقد بلند مرتضی آوینی بر فیلم «هامون» اثر داریوش مهرجویی بود که در زمان اکران فیلم در ۱۳۶۸ منتشر شده بود.او بهشدت به فیلم و کارگردان آن تاخته بود. او چند سطر بالاتر نوشته بود:
«در میان روشنفکران جهان سوم، هستند کسانی هم که مثل مرحوم جلال آل احمد خود را باز یافتهاند و از دور باطل اسب عصاری بیرون آمدهاند. اینها از روشنفکر جماعت قطع امید کردهاند و به نوعی، کم و بیش دریافتهاند: کسی باید بیاید گردنش گیر افسار تمدن اروپایی نیست و ریش پروفسور بزی (!) یا سبیل نیچهای هم ندارد و در میان حرفهایش هم، بیمناسبت یا با مناسبت، کلمات فرنگی بلغور نمیکند؛ او کسی است که وقتی میآید مردم جلوی پایش بلند میشوند وصلوات میفرستند. آنها میگویند روشنفکران یک وصله ناجور است که به عبای کهنه ما جور نمیآید. قبله نمای روشنفکر «اینترنت»، دانشگاه «ژوسیو» یا بنیاد فرهنگی ـ هنری «فراهوله» در هلند را نشان میدهد و قبلهنمای ما خانهای سنگی در حجاز را.از میان این آقایان روشنفکران، هستند کسانی که همیشه خیال میکنند دعوا سر لحاف ملاست و بنابراین، همهاش دنبال یک اینترنت مینترنت یا بنیادهایی چون فرهوله میگردند که شکایت ما را بدانجا ببرند که «ای هوار! در ایران روشنفکران را به هیچ نمیگیرند وبرای آنها تره هم خرد نمیکنند! » و ممکن است همین مقاله را نیز به عنوان مدرک با خود ببرند»
البته این تنها واکنش یک کنشگر فرهنگی، مذهبی انقلابی به آثار مهرجویی نبود. پیش از آن مخملباف هم به اثر دیگرمهرجویی واکنش نشان داده بود.او دوسال پیشتر، در هنگام نمایش فیلم «اجاره نشینها» بهشدت برآشفته شده بود و خطاب به مدیرعامل بنیادسینمایی فارابی – محمدبهشتی- نوشته بود :
«برادر بهشتی، سلام. خسته نباشید. انصاف حکم میکند که تلاش شما را در جهت رشد کمی سینما بستایم. اجرکم علیالله؛ اما وجود فیلمهایی چون اجارهنشینها را به چه حسابی بگذارم. بیدقتی شما؟، بیاعتقادی شما؟، در صورت آخر اعتماد پاک مهندس [میرحسین]موسوی را به شما نمیتوانم ندیده بگیرم. برادر عزیز، از شما خیلی خوبی میگویند. خیلیها میگویند دو سه سال پیش در محضر مهندس[میرحسین موسوی]مرا امر به ثواب کردید، یادتان هست؟ پس من باب ثواب میگویم؛ حاجی واشنگتن را که گردن نگرفتید، اجارهنشینها به گردن چه کسی است؟ اگر فیلم را ندیدهاید، ببینید. اگر دیدهاید یک بار دیگر ببینید. شما را به همان حضرت اباالفضل، تکلیف کسی چون من با شما چیست؟ ارجگذاریتان به جنگ را باور کنم یا اغماضتان را در مورد امثال اجارهنشینها، امیدوارم که همچنان ما را متحجر ندانید که مثلاً به هنر تبلیغاتی و سفارشی معتقدیم یا با انتقاد مخالفیم. اما انتقاد در چارچوب انقلاب و اسلام یا هجو اصل اسلام و انقلاب؟ توهین میشود اگر بگویم فیلم دیدن بلد نیستید. میتوانید بنشینید با هم اجاره نشینها را ببینیم. مِنباب ثواب گفتم، گناه که نکردهام؟ واقع قضیه این است که دو ساعت پیش که فیلم را دیدم حاضر بودم به خودم نارنجک ببندم و مهرجویی را بغل کنم و با هم به آن دنیا برویم. اما یک ربع پیش که با قرآن استخاره کردم خوب آمد که به شما بگویم و نه به کس دیگر. ادای وظیفه کردم؛ ثواب یا گناه؛ آخرت خودتان را به دنیای دیگران نفروشید.»
این رفتارها در آن سالها البته چندان دور از انتظار نبود.دهه شصت، دهه تثبیت انقلاب بود.سالهای طولانی جنگ، موجب ترویج نوعی از رفتارها، به عنوان ارزش شده بود و قشر مذهبی دست بالا را در جامعه پیدا کرده بود. همان سالهایی که میهمانیهای خصوصی پشت درهای بسته و پردههای ضخیم برگزار میشد و هرگونه سروصدای ناشی از شادی و نشاط، مزاحمت تلقی میشد و «کمیته انقلاب » به نمایندگی از همان قشر مذهبی، خود را موظف به برخورد با آنگونه رفتارها میدانست.در آن سالها اما، بخشهایی از جامعه ساکت بود. چیزی شبیه یک لایه خاکستری، که در میان لایههای دیگر، چندان به چشم نمیآمد. همان لایهای که چند سال بعد، در خرداد۷۶، از میان دیگر لایهها، خود را بیرون کشید و خود را نشان داد. زندگی در پستوها، آن لایه را از چشمها پنهان نگاه داشته بود. جوانانی که با افکاری تازه در حال شکلگیری بودند . موسیقی میشنیدند . رمان میخواندند. شعر میگفتند. سینما و تئاتر میدیدند و با آثاری که از آن سوی آب میآمد آشنایی پیدا میکردند. آنها بیآنکه دیده شوند، در میان همان مردم پرهیاهوی دهه شصت، در حال رشد بودند و چندی بعد قرار بود، مسیر تاریخ را در یک مشارکت پرشور، پای صندوقهای رأی تغییر دهند. اما تا آن زمان، دهه شصت، دهه نامرئی بودن آن نسل و مرئی بودن نسل دیگر بود. همان نسلی که نامه به این و آن مینوشت. درشت درشت سخن میگفت و بلند بلند نظر میداد. در آن روزگار، ذائقه بخش بزرگی از جامعه تغییر کرده بود. درشتی و درشتگویی هم به یکی از عادتها تبدیل شده بود. سالها بعد که «جامعه مدنی » و «ایران برای همه ایرانیان» از سطح یک شعار، به یک امر جدی در سپهر سیاسی بدل شده بود، آن بخش از جامعه که به درشتگویی خو کرده بود، به گروهی قلیل تنزل کرده بود. همان گروهی که با فشار، درصدد بازگشت به همان دوران برآمده بود. پس از دوم خرداد، جامعه، دچار یک تحول شده بود. آن لایه خاکستری، به یکباره به لایهای پررنگ بدل شده بود و تمامی جامعه را متأثر از خود به همان رنگ در آورده بود . همین هم آن بخش درشت گو را ترسانده بود.
اگر نیمه دوم دهه هفتاد و نیمه اول دهه هشتاد، سالهای پوست انداختن جامعه بود، سالهای دهه شصت، اما سالهای پیله تنیدن جامعه بود. همان پیلهای که از درون آن، بخش عظیمی از جامعه در ۷۶، همچون پروانهای به یکباره بال گشوده بود. در همان سالهای «پیله تنیدن»، کسانی همچون محسن مخملباف و مرتضی آوینی، چهره شده بودند.یکی در حوزه اندیشه و هنر اسلامی – بعدا حوزه هنری- و دیگری در گروه تلویزیونی جهاد. او هم اما چندی بعد، پس از جدایی مخملباف، به همان جا، به همان حوزه رفته بود که پس از الحاق به سازمان تبلیغات اسلامی، حالا « حوزه هنری» شده بود. مخملباف تا پیروزی انقلاب یک چریک بود. دانشگاه نرفته بود و درس چندانی نخوانده بود. پای درس هیچ اندیشمندی، جز منبر مساجد ننشسته بود. اما آوینی در رشته معماری دردانشگاه درس خوانده بود.از فعالیتهای تندروانه چریکی دور مانده بود . تئاتر و سینما دیده بود و در جمعهای امروزی با جوانان همسن خود، تجربههایی از همان جنس کسب کرده بود.اگر مخملباف در هنگام عبور از کنار یک صفحه فروشی موسیقی، گوشهایش را میبست و عبور میکرد. آوینی، خود، صفحه میخرید و موسیقی گوش میداد. مخملباف، همان سالهای نوجوانی – ۱۵ سالگی – که وارد مبارزات مسلحانه با رژیم شاه شد، روحیه و افکار مذهبی داشت . اما آوینی تا انقلاب، گرایش چندانی به مذهب نداشت. حتی زمانی با موهای بلند شمایل هیپیهای غرب را پیدا کرده بود. خودش در این باره گفته بود:
«تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری ناآشنا هستم. خیر. من از یک «راه طی شده» با شما حرف میزنم. من هم سالهای سال در یکی از دانشکدههای هنری درس خواندهام. به شبهای شعر و گالریهای نقاشی رفتهام. موسیقی کلاسیک گوش دادهام، ساعتها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی که نمیدانستم گذراندهام. من هم سالها با جلوهفروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیستهام، ریش پروفسوری و سبیل نیچهای گذاشتهام و کتاب انسان تکساحتی هربرت مارکوزه را ـ بیآنکه آن زمان خوانده باشماش ـ طوری دست گرفتهام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: عجب! فلانی چه کتابهایی میخواند، معلوم است که خیلی میفهمد… اما بعد خوشبختانه زندگی، مرا به راهی کشانده است که ناچار شدهام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که «تظاهر به دانایی » هرگز جایگزین «دانایی »نمیشود، و حتی از این بالاتر دانایی نیز با تحصیل فلسفه حاصل نمیآید. باید در جستوجوی حقیقت بود و این متاعیاست که هرکس بهراستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت و در نزد خویش نیز خواهد یافت… و حالا از یک راه طی شده با شما حرف میزنم.»
این حرف هارا اما آوینی سالها بعدزده بود . پس از آن نقد، که علیه «هامون » نوشته بود. دو سال بعد در اردیبهشت ۱۳۷۰، نامهای در نقد سخنان سیدمحمدخاتمی، وزیر ارشاد منتشر کرده بود که در آن نوشته بود:
«وزیر محترم ارشاداسلامی فقط به تحجر و عوام زدگی تاختهاند و از غربزدگی و تجدد سخنی به میان نیاوردهاند … مگر کسی از وزارت ارشاد خواسته است که استراتژی فرهنگی خود را بر منع قرار دهد؟ دوستان ما باید به یاد داشته باشند که اکنون حجاب سکوت و صبر هنگامی شکسته شده که آتمسفر فرهنگی در عرف خاص آنچنان مسموم و نا امن است که هیچ مومنی احساس امنیت نمیکند. من با صراحت به مسوولان فرهنگی و هنری کشور اعلام میدارم که این دغدغه که فرزندان ما امروز و فردا در فضای کدام فرهنگ رشد خواهند یافت ما را به سختی به وحشت میاندازد.»!
سیدمحمدخاتمی، در ردای وزیر دولت هاشمیرفسنجانی، در جمع دانشجویان دانشگاه تهران، به حقوق مخالفان در تمدن غرب اشاره کرده بود و در نقد عوامزدگی به عنوان آفتی در برابر خِردورزی سخنانی گفته بود. نامه آوینی، نقدی براندیشه خاتمی بود. همان اندیشهای که قرار بودچند سال بعد با رأی بیسابقه اقشار مختلف جامعه، خصوصا طبقه متوسط جامعه مورد استقبال قرار گیرد و او را به ریاستجمهوری برساند.
مخملباف اگر چه رفتارش در قیاس با آوینی، قدری عوامانه بود. اما هر دو، تقریبا در یک دوران، و از یک منظر، به یک هنرمندروشنفکر – مهرجویی- تاخته بودند. آن دو، در آن روزگار دغدغههایی شبیه به هم داشتند . شاید قدرت ایدئولوژی انقلاب، آن دو را شبیه به هم کرده بود و در یک نقطه به هم رسانده بود . هرچند، هیچیک در ادامه، دیگر با هم شباهتی نداشتند. آوینی کمابیش در همان مسیر مانده بود و پیروانی به گرد خود جمع کرده بود و در نشر اندیشهای متأثر از حلقه «فردیدیه» همت گمارده بود و مخملباف که چندی بعد «اورکت» از تن به درآورده بود و به حلقه «سروشیه» نزدیک شده بود و در شمایلی تازه از همان مهرجویی، در «ناصرالدین شاه آکتور سینما» تجلیل کرده بود! آوینی اما خیلی زود در ۷۲، دوسال پس از آن نامه، رخت بر بسته بود و رفته بود و این ابهام را برای موافقان و مخالفان باقی گذاشته بود که اگر مانده بود آیا او هم همچون مخملباف در ادامه تغییر کرده بود؟ مخملباف اما در ادامه، بازهم دچار استحاله شده بود.او که یک چند به اصلاحطلبان نزدیک شده بود، حالا سر از غرب درآورده بود و اینبار در جایگاهی تازه، رخت «اپوزیسیون» برتن کرده بود! او حتی از این هم جلوتر رفته بود و در سفری به اسراییل، حرفهایی از جنس دیگر زده بود و با میزبانان عکس یادگاری گرفته بود!
سالها بعد، مانی حقیقی در برابر دوربین مستندش بخشهایی از یک نامه را خوانده بود و از او درباره هویت نویسنده آن نامه پرسیده بود. او در پاسخ در برابر دوربین فقط خندیده بود و اظهار بیاطلاعی کرده بود! او تا آن زمان حتی نامه را نخوانده بود!؟
بیشتر بخوانید
درباره سینمای داریوش مهرجویی؛ اگزیستانسیالیست نخبهگرا در کشاکش سنت و تجدد
آنچه در بالاآمد، بخشی از نقد بلند مرتضی آوینی بر فیلم «هامون» اثر داریوش مهرجویی بود که در زمان اکران فیلم در ۱۳۶۸ منتشر شده بود.او بهشدت به فیلم و کارگردان آن تاخته بود. او چند سطر بالاتر نوشته بود:
«در میان روشنفکران جهان سوم، هستند کسانی هم که مثل مرحوم جلال آل احمد خود را باز یافتهاند و از دور باطل اسب عصاری بیرون آمدهاند. اینها از روشنفکر جماعت قطع امید کردهاند و به نوعی، کم و بیش دریافتهاند: کسی باید بیاید گردنش گیر افسار تمدن اروپایی نیست و ریش پروفسور بزی (!) یا سبیل نیچهای هم ندارد و در میان حرفهایش هم، بیمناسبت یا با مناسبت، کلمات فرنگی بلغور نمیکند؛ او کسی است که وقتی میآید مردم جلوی پایش بلند میشوند وصلوات میفرستند. آنها میگویند روشنفکران یک وصله ناجور است که به عبای کهنه ما جور نمیآید. قبله نمای روشنفکر «اینترنت»، دانشگاه «ژوسیو» یا بنیاد فرهنگی ـ هنری «فراهوله» در هلند را نشان میدهد و قبلهنمای ما خانهای سنگی در حجاز را.از میان این آقایان روشنفکران، هستند کسانی که همیشه خیال میکنند دعوا سر لحاف ملاست و بنابراین، همهاش دنبال یک اینترنت مینترنت یا بنیادهایی چون فرهوله میگردند که شکایت ما را بدانجا ببرند که «ای هوار! در ایران روشنفکران را به هیچ نمیگیرند وبرای آنها تره هم خرد نمیکنند! » و ممکن است همین مقاله را نیز به عنوان مدرک با خود ببرند»
بیشتر بخوانید
دگردیسی محسن مخملباف چطور شکل گرفت؟
البته این تنها واکنش یک کنشگر فرهنگی، مذهبی انقلابی به آثار مهرجویی نبود. پیش از آن مخملباف هم به اثر دیگرمهرجویی واکنش نشان داده بود.او دوسال پیشتر، در هنگام نمایش فیلم «اجاره نشینها» بهشدت برآشفته شده بود و خطاب به مدیرعامل بنیادسینمایی فارابی – محمدبهشتی- نوشته بود :
«برادر بهشتی، سلام. خسته نباشید. انصاف حکم میکند که تلاش شما را در جهت رشد کمی سینما بستایم. اجرکم علیالله؛ اما وجود فیلمهایی چون اجارهنشینها را به چه حسابی بگذارم. بیدقتی شما؟، بیاعتقادی شما؟، در صورت آخر اعتماد پاک مهندس [میرحسین]موسوی را به شما نمیتوانم ندیده بگیرم. برادر عزیز، از شما خیلی خوبی میگویند. خیلیها میگویند دو سه سال پیش در محضر مهندس[میرحسین موسوی]مرا امر به ثواب کردید، یادتان هست؟ پس من باب ثواب میگویم؛ حاجی واشنگتن را که گردن نگرفتید، اجارهنشینها به گردن چه کسی است؟ اگر فیلم را ندیدهاید، ببینید. اگر دیدهاید یک بار دیگر ببینید. شما را به همان حضرت اباالفضل، تکلیف کسی چون من با شما چیست؟ ارجگذاریتان به جنگ را باور کنم یا اغماضتان را در مورد امثال اجارهنشینها، امیدوارم که همچنان ما را متحجر ندانید که مثلاً به هنر تبلیغاتی و سفارشی معتقدیم یا با انتقاد مخالفیم. اما انتقاد در چارچوب انقلاب و اسلام یا هجو اصل اسلام و انقلاب؟ توهین میشود اگر بگویم فیلم دیدن بلد نیستید. میتوانید بنشینید با هم اجاره نشینها را ببینیم. مِنباب ثواب گفتم، گناه که نکردهام؟ واقع قضیه این است که دو ساعت پیش که فیلم را دیدم حاضر بودم به خودم نارنجک ببندم و مهرجویی را بغل کنم و با هم به آن دنیا برویم. اما یک ربع پیش که با قرآن استخاره کردم خوب آمد که به شما بگویم و نه به کس دیگر. ادای وظیفه کردم؛ ثواب یا گناه؛ آخرت خودتان را به دنیای دیگران نفروشید.»
این رفتارها در آن سالها البته چندان دور از انتظار نبود.دهه شصت، دهه تثبیت انقلاب بود.سالهای طولانی جنگ، موجب ترویج نوعی از رفتارها، به عنوان ارزش شده بود و قشر مذهبی دست بالا را در جامعه پیدا کرده بود. همان سالهایی که میهمانیهای خصوصی پشت درهای بسته و پردههای ضخیم برگزار میشد و هرگونه سروصدای ناشی از شادی و نشاط، مزاحمت تلقی میشد و «کمیته انقلاب » به نمایندگی از همان قشر مذهبی، خود را موظف به برخورد با آنگونه رفتارها میدانست.در آن سالها اما، بخشهایی از جامعه ساکت بود. چیزی شبیه یک لایه خاکستری، که در میان لایههای دیگر، چندان به چشم نمیآمد. همان لایهای که چند سال بعد، در خرداد۷۶، از میان دیگر لایهها، خود را بیرون کشید و خود را نشان داد. زندگی در پستوها، آن لایه را از چشمها پنهان نگاه داشته بود. جوانانی که با افکاری تازه در حال شکلگیری بودند . موسیقی میشنیدند . رمان میخواندند. شعر میگفتند. سینما و تئاتر میدیدند و با آثاری که از آن سوی آب میآمد آشنایی پیدا میکردند. آنها بیآنکه دیده شوند، در میان همان مردم پرهیاهوی دهه شصت، در حال رشد بودند و چندی بعد قرار بود، مسیر تاریخ را در یک مشارکت پرشور، پای صندوقهای رأی تغییر دهند. اما تا آن زمان، دهه شصت، دهه نامرئی بودن آن نسل و مرئی بودن نسل دیگر بود. همان نسلی که نامه به این و آن مینوشت. درشت درشت سخن میگفت و بلند بلند نظر میداد. در آن روزگار، ذائقه بخش بزرگی از جامعه تغییر کرده بود. درشتی و درشتگویی هم به یکی از عادتها تبدیل شده بود. سالها بعد که «جامعه مدنی » و «ایران برای همه ایرانیان» از سطح یک شعار، به یک امر جدی در سپهر سیاسی بدل شده بود، آن بخش از جامعه که به درشتگویی خو کرده بود، به گروهی قلیل تنزل کرده بود. همان گروهی که با فشار، درصدد بازگشت به همان دوران برآمده بود. پس از دوم خرداد، جامعه، دچار یک تحول شده بود. آن لایه خاکستری، به یکباره به لایهای پررنگ بدل شده بود و تمامی جامعه را متأثر از خود به همان رنگ در آورده بود . همین هم آن بخش درشت گو را ترسانده بود.
بیشتر بخوانید
نسخهای که مخملباف برای زنان سینمای ایران پیچید!/ حاتمیکیا هم قربانی شد؟
اگر نیمه دوم دهه هفتاد و نیمه اول دهه هشتاد، سالهای پوست انداختن جامعه بود، سالهای دهه شصت، اما سالهای پیله تنیدن جامعه بود. همان پیلهای که از درون آن، بخش عظیمی از جامعه در ۷۶، همچون پروانهای به یکباره بال گشوده بود. در همان سالهای «پیله تنیدن»، کسانی همچون محسن مخملباف و مرتضی آوینی، چهره شده بودند.یکی در حوزه اندیشه و هنر اسلامی – بعدا حوزه هنری- و دیگری در گروه تلویزیونی جهاد. او هم اما چندی بعد، پس از جدایی مخملباف، به همان جا، به همان حوزه رفته بود که پس از الحاق به سازمان تبلیغات اسلامی، حالا « حوزه هنری» شده بود. مخملباف تا پیروزی انقلاب یک چریک بود. دانشگاه نرفته بود و درس چندانی نخوانده بود. پای درس هیچ اندیشمندی، جز منبر مساجد ننشسته بود. اما آوینی در رشته معماری دردانشگاه درس خوانده بود.از فعالیتهای تندروانه چریکی دور مانده بود . تئاتر و سینما دیده بود و در جمعهای امروزی با جوانان همسن خود، تجربههایی از همان جنس کسب کرده بود.اگر مخملباف در هنگام عبور از کنار یک صفحه فروشی موسیقی، گوشهایش را میبست و عبور میکرد. آوینی، خود، صفحه میخرید و موسیقی گوش میداد. مخملباف، همان سالهای نوجوانی – ۱۵ سالگی – که وارد مبارزات مسلحانه با رژیم شاه شد، روحیه و افکار مذهبی داشت . اما آوینی تا انقلاب، گرایش چندانی به مذهب نداشت. حتی زمانی با موهای بلند شمایل هیپیهای غرب را پیدا کرده بود. خودش در این باره گفته بود:
«تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری ناآشنا هستم. خیر. من از یک «راه طی شده» با شما حرف میزنم. من هم سالهای سال در یکی از دانشکدههای هنری درس خواندهام. به شبهای شعر و گالریهای نقاشی رفتهام. موسیقی کلاسیک گوش دادهام، ساعتها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی که نمیدانستم گذراندهام. من هم سالها با جلوهفروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیستهام، ریش پروفسوری و سبیل نیچهای گذاشتهام و کتاب انسان تکساحتی هربرت مارکوزه را ـ بیآنکه آن زمان خوانده باشماش ـ طوری دست گرفتهام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: عجب! فلانی چه کتابهایی میخواند، معلوم است که خیلی میفهمد… اما بعد خوشبختانه زندگی، مرا به راهی کشانده است که ناچار شدهام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که «تظاهر به دانایی » هرگز جایگزین «دانایی »نمیشود، و حتی از این بالاتر دانایی نیز با تحصیل فلسفه حاصل نمیآید. باید در جستوجوی حقیقت بود و این متاعیاست که هرکس بهراستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت و در نزد خویش نیز خواهد یافت… و حالا از یک راه طی شده با شما حرف میزنم.»
این حرف هارا اما آوینی سالها بعدزده بود . پس از آن نقد، که علیه «هامون » نوشته بود. دو سال بعد در اردیبهشت ۱۳۷۰، نامهای در نقد سخنان سیدمحمدخاتمی، وزیر ارشاد منتشر کرده بود که در آن نوشته بود:
«وزیر محترم ارشاداسلامی فقط به تحجر و عوام زدگی تاختهاند و از غربزدگی و تجدد سخنی به میان نیاوردهاند … مگر کسی از وزارت ارشاد خواسته است که استراتژی فرهنگی خود را بر منع قرار دهد؟ دوستان ما باید به یاد داشته باشند که اکنون حجاب سکوت و صبر هنگامی شکسته شده که آتمسفر فرهنگی در عرف خاص آنچنان مسموم و نا امن است که هیچ مومنی احساس امنیت نمیکند. من با صراحت به مسوولان فرهنگی و هنری کشور اعلام میدارم که این دغدغه که فرزندان ما امروز و فردا در فضای کدام فرهنگ رشد خواهند یافت ما را به سختی به وحشت میاندازد.»!
بیشتر بخوانید
پروژه حذف سینماگران دگراندیش، چهار دهه پس از حرکت اولیه مخملباف در ابتدای انقلاب
سیدمحمدخاتمی، در ردای وزیر دولت هاشمیرفسنجانی، در جمع دانشجویان دانشگاه تهران، به حقوق مخالفان در تمدن غرب اشاره کرده بود و در نقد عوامزدگی به عنوان آفتی در برابر خِردورزی سخنانی گفته بود. نامه آوینی، نقدی براندیشه خاتمی بود. همان اندیشهای که قرار بودچند سال بعد با رأی بیسابقه اقشار مختلف جامعه، خصوصا طبقه متوسط جامعه مورد استقبال قرار گیرد و او را به ریاستجمهوری برساند.
مخملباف اگر چه رفتارش در قیاس با آوینی، قدری عوامانه بود. اما هر دو، تقریبا در یک دوران، و از یک منظر، به یک هنرمندروشنفکر – مهرجویی- تاخته بودند. آن دو، در آن روزگار دغدغههایی شبیه به هم داشتند . شاید قدرت ایدئولوژی انقلاب، آن دو را شبیه به هم کرده بود و در یک نقطه به هم رسانده بود . هرچند، هیچیک در ادامه، دیگر با هم شباهتی نداشتند. آوینی کمابیش در همان مسیر مانده بود و پیروانی به گرد خود جمع کرده بود و در نشر اندیشهای متأثر از حلقه «فردیدیه» همت گمارده بود و مخملباف که چندی بعد «اورکت» از تن به درآورده بود و به حلقه «سروشیه» نزدیک شده بود و در شمایلی تازه از همان مهرجویی، در «ناصرالدین شاه آکتور سینما» تجلیل کرده بود! آوینی اما خیلی زود در ۷۲، دوسال پس از آن نامه، رخت بر بسته بود و رفته بود و این ابهام را برای موافقان و مخالفان باقی گذاشته بود که اگر مانده بود آیا او هم همچون مخملباف در ادامه تغییر کرده بود؟ مخملباف اما در ادامه، بازهم دچار استحاله شده بود.او که یک چند به اصلاحطلبان نزدیک شده بود، حالا سر از غرب درآورده بود و اینبار در جایگاهی تازه، رخت «اپوزیسیون» برتن کرده بود! او حتی از این هم جلوتر رفته بود و در سفری به اسراییل، حرفهایی از جنس دیگر زده بود و با میزبانان عکس یادگاری گرفته بود!
بیشتر بخوانید
«خیلی از فیلم بدم آمد و کلی با اصغر فرهادی دعوا کردم؛ فکر کردم فیلمنامهام نابود شده»
سالها بعد، مانی حقیقی در برابر دوربین مستندش بخشهایی از یک نامه را خوانده بود و از او درباره هویت نویسنده آن نامه پرسیده بود. او در پاسخ در برابر دوربین فقط خندیده بود و اظهار بیاطلاعی کرده بود! او تا آن زمان حتی نامه را نخوانده بود!؟
https://teater.ir/news/61895