نمایش بیپدر به نویسندگی و کارگردانی سیدمحمد مساوات در سالن لبخند در حال اجراست. این نمایش برگرفته از داستان آشنای شنگول، منگول و حبهانگور است ولی با پیکربندی متفاوت. این پیکربندی داستانی به موضوع از خودبیگانگی میپردازد، موضوعی که در چندین وضعیت قابل تعمیم است.
حسن معجونی در «شهر ما» منتقدتر میشود. او فرصت را در نمایشنامه تورنتون وایلدر مغتنم میشمرد تا جامعه امروز ایرانی را در وجه کمیک بازنمایی کند و نشان دهد چگونه در این روزمرگی غرق شده است.
کسی که این وسط برد کرده و کارش را به درستی انجام داده همان سانسورچی ماست که نوعی سیاستزدایی تهوعآور را وارد فضای فرهنگی و هنری کشور کرده است. امروز او باعث رشد و شکوفایی کارگردانانی شده که از مارکس لامذهبیاش را شناختهاند و بس، به اسم کارگران تئاتر کار میکنند اما با رویکرد سیاسی آن هیچ کاری ندارند.
اگر در «خون به میشود» همان متن شکسپیر با کمی دستکاری زبانی اجرا میشد، اتفاق نامبارکی رخ میداد یا آنکه اجرا بدل به سنگ محکی برای آیندگان میشد؟
مژگان خالقی تلاش میکند زنانگی از دست رفته زنان افغانستان را به نمایش بگذارد، زنانگی که حتی در آن زبان به عنوان انسانیترین ابزار ارتباطی از زن سلب میشود.
وقتی کبوترها ناپدید شدند اگرچه در زمانِ جنگ جهانیدوم و پس از آن متمرکزست اما بیش ازآن مربوط به انسانهاییست که در هر شرایطی بیآنکه پایند اعتقاد یا مرامی باشند با هر بادی به همان سو میوزند. منفعت شخصی این افرادست که بیش از هرچیزی برایشان اهمیت دارد و اینکه با دشمنی اشغالگر ومتجاوز همکاری میکنند و یا دست به کشتار هموطن وخانواده اشان بزنند، فرقی نمیکند. بیش از هرچیز بقا و زنده ماندن بهر بهاییست که اهمیت دارد.
مهدی کوشکی در زنانهزدگی تئاتر ایران، تئاتر مردانه، هر چند حداقلی اجرا میکند تا به نحوی در حاشیه جریان کنونی تئاتر ایران باشد.
لاریان در «پروانه الجزایری» شانس آن را مییابد تا زمان را درهمبریزد و از آن مفهومی ساختگی بیافریند، مفهومی که از دل برداشتهای متعدد سینمایی میآید.
تجربه ثابت کرده است که تماشای نمایشی که ایدهی خوبش را به نهایت قهقرا میکشاند به مراتب دردناکتر از نمایشی است که اساسا مزخرف محض تلقی میشود. گویی افرادی با اراده، با استعداد و حتی با دانش و آگاهی لازم تجربی و آکادمیک تلاش میکنند تا روی صحنه دست به خودکشی ذوق و خلاقیت خویش زنند و حال مخاطب را بگیرند.
زنِ امروز جغرافیای ما، چه در تهران و شهرستانها، چه در عراق، یمن و حتی سوریه و افغانستان، تفاوتهایی عمده و اساسی دارد با زنِ دیروزی که درگیر سنت بوده و لاجرم محکوم است به تحمل کردن آن. نمیگویم در حال حاضر اوضاع کاملا دگرگون شده و این دست مشکلات دیگر جولان نمیدهند اما دیگر معرفی زنان به این شکل و تعمیمشان به سایر زنان، از ریشه غلط و اشتباه است. این ماجرا نه تنها نفعی برای زنان ندارد بلکه به درک درست از خواستههای آنها پوشش میگذارد.
بیوه سیاه، بیوه سفید؛ انتخابی امروزی و کنشمندست که حسن جودکی، علیرغم سوژه های متعددِ منفعل، سرگرمی و کمدی، با گروهی حرفهای بر صحنه آورده است. آنچه نیاز جامعه ی امروز برای آگاهی بخشی از مدیوم تئاتر در راستای اندیشه ورزیست. و مخاطبی را دعوت میکند که از تئاتر چیزی فراتر از خنده و تفریح میطلبد. مونولوگی که میتواند درگیر کننده و با بازی قوی ودشوار مژگان خالقی،ارتباطی مستقیم برقرار کند. وموضوعی را پیش بکشد که جنبه های اجتماعی و انسانی پررنگی دارد.
«شربت سینه» به شدت درگیر مهندسی و میزانسنگرایی افراطی و عقبمانده قرار گرفته که حالتی اگزوتیک با مخاطب به وجود آورده است. نمایشی که از تکرار موقعیتها، نه بیهودگی میسازد که ادعایش را دارد و نه کارکردی ابزوردگونه پیدا میکند.
انتخاب امیرمهدی ژوله به عنوان میشل این نمایش، حال به سبب این که نویسنده و کمیکنویس خوبی است یا در چند استندآپ کمدی تلویزیونی موفق ظاهر شده دلیل موجهی نمیشود که بتواند نقشی به ظاهر ساده اما پیچیدهای را روی صحنه تئاتر ایفا کند. استفاده بیمورد از دستان و عدم کنترل روی بدن و صدا و فقدان هوش کافی در ایفای کمیکوار این نقش، ضربهای جدی به اثر وارد آورده است.
مشکلات اصلی نمایش «قاسمآباد» در نمایشنامه اثر نهفته است. متن وامانده و دارای لکنتهای بسیار است. نمایشنامهنویس با جهان نداشتهاش، جهانی قلابی از چند دزد و عرقخور و نزولخور که در یک قبرستان گیر کردهاند را نشانمان میدهد که این جنس معلول، نه جهتگیری میفهمد و نه حتی نمیداند که با خود و مخاطبش چندچند است.
تماشای این نمایش آنقدر مرا خشمگین و مایوس کرد که هنگامی که در پایان نمایش پیشنهاد کارگردان به تماشاگران را برای عکس یادگاری شنیدم بیدرنگ از میان صحنه به سمت در خروجی رفتم تا هرچه زودتر این دیالوگ سانتیمانتال و بیمحتوای پایانی نمایش را از ذهنم خارج کنم:« برای یه زن هیچی دردناکتر از این نیست که از درون گریه کنه، تو ظاهر لبخند بزنه و بگه همهچی روبراهه، این نهایت بیعدالتی به زنانه»!!
اجرای پیشین آرش عباسی نیز با گروهی از جوانان افغان مقیم درایران اجرا شد که استعدادهای بسیارخوبی از میان آنها درصحنه درخشیدند و امروز نیز با طی همان مسیر، روزنههای امیدبخشی از حضور این نسلِ مهاجران افغان، درپیوند با صحنه ی تئاتر به چشم می آید.
آرش عباسی میداند که تئاتر بدون نمایشنامه خوب فقط به درد لای جرز می خورد و بس. او به اصول این حرفه آشناست و میداند ایجاد تعلیق در روند قصه چطور جان تازه به اثر میدهد یا کجا میتواند با کشمکش، تقابلی میان قطب خیر و شر نمایش به وجود آورد. مخاطب ابتدا با فرم طرف است و سپس با محتوا مواجه میشود اما این روند برای خالق اثر برعکس رقم میخورد. یعنی کارگردان بر اساس دغدغه و محتوای خود دست به ترکیببندی و فضاسازی در کار خود میزند و از درون تکنیکها، صداها و اشکال ما را به عمق ناخودآگاه خود دعوت میکند.
آنچه از داستان غلامرضا خوشرو برصحنه داریم، در مرزی نصف و نیمه است که اگرچه کارگردانی دغدغهمند و گروهی حرفه ای دارد اما شتابزدگی در آن به چشم می آید.نه داستانها جذابیتِ خاصی دارند، نه کاراکتر غلامرضاخوشرو بیشتر مورد کاوش و طرح قرار می گیرد و اساسا دلیل و چراییِ قصد این اجرا و مضمونش اگر به صرف روخوانی ازیک واقعه باشد، مبهم باقی می ماند.
این روزها تئاتر ایران درگیر به نمایش گذاشتن خشونت در جامعه شده است، نمایشهایی که میشود از منظر اخلاقی و نگرشش انتقادیشان به خشونتطلبی جامعه به تماشایشان نشست. نمایش «دد» اثر حمید خرم نیز واجد چنین ویژگیهایی است.
این یک اقتباس کاملا آزاد از زندگی و دوران سقراط در عصر ظاهرا طلایی یونان باستان – قرن پنجم پیش از میلاد – است؛ دورانی که تمدن بشری به بلوغی حیرتانگیز دست یافته و البته در کنارش اخلاقیات هم رو به زوال نهاده بود. همین نکته باعث شده تا نعیمی، درونمایه اثرش را بر زمان حال منطبق کند و به قول عوام، وارد معقولات شود. این مجوزی است که البته همه دستاندرکاران تئاتر امروز ما ندارند و تعداد معدودی، از این نعمت برخوردارند که هرچه میخواهند بیپرده بگویند و هر کاری میخواهند بر صحنه انجام دهند، بی هیچ مانع و رادعی.
«سرمیزشام» اثری است تجربی که میارزد تماشا شود. تجربهای که میتواند از یکی از پرکارترین بازیگران تئاتر کشور به جوانان جویای نام و نشان منتقل شده و آنها را برای نقشها و تجربیاتی دشوارتر آماده سازد.