فیلم در کل سکانس اکشنی ندارد و معدود لحظاتی هم که اکشن میشود، این صحنهها کاملا آماتور و تلویزیونی از آب درآمدهاند و کسی را هیجانزده نمیکنند. جلوههای ویژه فیلم در حد همان سال ۲۰۰۳ هستند.
بعضیها دلایل بازخوردهای منفی «دوشیزه» را این مسئله میدانند که «قهرمان زن» دارد یا «کهنالگوهای ژانر فانتزی» را به چالش کشیده است، و از آنجایی که تصویر زنانهای از قهرمان زن به نمایش «نمیگذارد»، باید آن را تحسین کرد. شاید در یک اثر سینمایی دیگر، این ادعاها قابل پذیرش بودند اما «دوشیزه» کاملا سزاوار این واکنشهای منفی است زیرا اهداف مشخص دیگری را دنبال میکند.
میتوانم تصور کنم که بسیاری از کسانی که آشنایی مختصری با روانکاوی یا تجربهای از تخیل دارند، ممکن است با این گزاره موافق نباشند، اما از نظر بسیاری از کسانی که آشنایی قابل قبولی با این حوزه دارند، روانکاوی یک بازی بیمعنی با کلمات نیست، سوای اینکه ما زندگی شخصی یا ایدهها و توصیههای فروید را بپذیریم یا نه، روشهای پیشنهادی او و پیروانش همچنان برای رویارویی با تروما و ضربههای واقعی به سلامت روان یکی از بهترین ابزارهایی است که در دست داریم. تمسخر یک مشی نظری، نمیتواند راهی برای درک آن باشد.
روی علفهای خشک به کارگردانی نوری بیلگه جیلان که برای اولین بار در بخش مسابقهی اصلی هفتاد و ششمین جشنواره فیلم کن به نمایش درآمد، یکی از تاریکترین روایتهای سینمایی این کارگردان است. فیلم با تمرکز و دور و نزدیک شدن به معلمِ هنری که منتظر انتقالی گرفتن است جنبههای تاریک این کاراکتر را برای ما رو میکند.
کارگردانی آنههونگ در «طعم چیزها» خیرهکننده است، چنان میزانسن و فضایی با ترکیب نور و صدا ساخته است که بعضاً جای آقای دودین به آشپزخانهاش میروید. احتمالاً تصمیمگیران فرانسوی گمان کردند که «آناتومی...» هم به اندازه ارزشش قدر دیده، هم مستقل میتواند در اسکار شرکت کند و با این تصمیم خواستند که «طعم چیزها» بیشتر دیده شود و به نظر که باید دیدش.
لینچ با استفاده از بدن هولناک جان مریک در فیلم، تمایز تجربه مبتنی بر میل و تجربه مبتنی بر فانتزی را خلق میکند. بحثانگیزترین تصمیم لینچ در مقام کارگردان جوان مرد فیلنما این بود که بدن مریک را در سی دقیقه اول فیلم نشان ندهد. این تصمیم در ساختار فیلم نقش اساسی دارد بدن مریک ابتدا به منزله غیاب حاضر در فیلم ایفای نقش میکند و جهان میل را ایجاد میکند که در آن ابژه-علت میل بدن مریک که میل ما را بر میانگیزد و شکل میدهد، غایب است.
بدون شک، این اثری است که نه تنها دل را گرم میکند، بلکه انسان را به تأمل در مورد تأثیر دگرگون کننده سخاوت، نوع دوستی و مراقبت متقابل در ساختن دنیایی بهتر تشویق میکند. پس باشد که روزی در این جهان ظلم و درد برای همه از جمله کودکان به چشم نیاید، چیزی که اکنون در گوشهای از جهان در وحشیترین حالت ممکن در جریان است.
فیلم وندرس همچون سینمای ازو وامدار سادگی و بیپیرایگی بر بستر مفاهیمی همچون تقابل مدرنیته و سنت در جامعه شهری با نگاهی انتقادی و البته به روز به جایگاه خانواده و شکاف بین نسلها است که کندی روزمرگی را تبدیل به ریتم درام محوری خود میکند.
به شخصه انتظار یک کمدی هدفمند که معضلات انسان را با جلوهای طنز نمایان میکند، نداشتم؛ اما آنچه که به تماشایش نشستم یک مضحکه پیش پا افتاده بیش نبود. در واقع یک مسخرگی نابالغانه در سراسر فیلم وجود دارد که خنده بر لب نمیآورد.
این نوشته ریویوی «منطقه تحت نظر» نیست، بیانگر حسی است که فیلم در من برانگیخته، فیلمی که تجربه بازدید از آشویتس را زنده کرد، سفری که همه عکسهایش گم و گور شده و حالا با کمک صداهای فیلم جاناتان گلیزر باید تکهتکههایش را در ذهن باسازی کنم و یاد روزی بارانی در آشویتس بیفتم که از انسان و زنده بودن خودم حالت تهوع بهم دست داده بود.
The Peasants یک انیمیشن بزرگسالانه با مضامینی مثل خشونت، برهنگی و وحشیگری آمیخته با عشق است. در واقع این فیلم با تصاویری زیبا، شکنندگی فرد مظلوم و بدیهای روح انسان را به تصویر میکشد. انسانی که از ازل تا ابد به پای باورهای اشتباه خود میماند و زندگی دیگری را نیز مخدوش میکند.
این فیلم ممکن است در درازمدت فراموش شود، اما چیزی که قطعاً در مورد Road House به خاطر میماند، یک کنایه است، مبادله نقشهای اصلی، که به خوبی درون روایت قرار میگیرد. منظور من از جمله قبلی این است که در این فیلم جیک جیلنهال که یک بازیگر ماهر است و کانر مک گرگور که یک مبارز حرفهای است باهم جابهجا میشوند.
داگویل از لایههای عمیقی برخوردار است. فراوطنی است و فارغ از مرزهای جغرافیایی و فرهنگی و نژادی، بیاینکه ملالآور باشد، در ۱۷۸ دقیقه، اخلاقیات را با گریزی به مفاهیم روانشناختی نشانه گرفته است.
در عصر شبکههای اجتماعی و راتن تومیتوز که آبروی یک فیلم بد در یک ثانیه از بین میرود، هیچکس جز منتقدان مجبور به تماشای مادام وب نخواهد بود؛ این یعنی دوستان من، ما با یک فیلم از پایه و اساس افتضاح روبرو هستیم.
فیلم بیان یک روایت تاریخی نیست؛ صدای هشداری از تکرار وقوع این اتفاقهای هولناک است؛ صدایی که نمیشنویم و سقوط آدمیان در سیاهچالهها تکرار میشود؛ سیاهچالهای که میتواند مردمان عادی را هم در خود بگیرد و از مردمان عادی هیولاهایی بسازد که زندگی همنوع خود را به مخاطره بکشند و لبخند بزنند.
چالش میان باندهای مافیایی برای تصاحب هرچه بیشتر قدرت در همه زمینهها، حتی عرصهی فرهنگ و هنر، تم اصلی داستان را تشکیل میدهد. این کشمکش هزینههای گزافی را برای هر یک از بازیگران به دنبال دارد. کشتن و یا قربانی کردن اطرافیان و در قبال آن قربانی شدن خود و فرزندان، نتیجهی بازی در این جبهه است.
«منطقه مورد علاقه»، برخوردی مینیمالیسی؛ با انحراف بشری«نازیسم» است! فیلمی درونگرا؛ که بیشتر از آنکه؛ توحشِ نازیسم را برجسته سازد؛ به بُعد درونیِ آن میپردازد. کارگردان؛ پلیدی نازیسم را مخفی نمیکند، آن را در پستوی روحِ شخصیتها، انبار میکند؛ تا تماشاگر ذرهذره؛ شاهدِ یک تباهی تدریجی و سهمناک باشد!
کارگردانی اثر ممکن است در وهله اول ساده به نظر بیاید. در واقع همینطور هم هست. سازنده توانسته با رنگ و نور شرایط و احساسات افراد را در وضعیت و موقعیتهای مختلف به خوبی توصیف کند. در سکانسهای ابتدایی همه چیز تازه و مطلوب است. میشود بوی سبزیهای معطر را در آشپزخانه حس کرد. سکانسها زنده هستند و آشپزخانه روح دارد. نور خورشید میتابد و کاراکترها را نیز شفاف و پر امید تصویر میکند.
آقای وندرس هم در هفتاد و هشت سالگی بعد از سالها جستوجو در معنای زندگی در فیلمهایش و تصویرسازیهای خاص خودش، به احتمال زیاد در شگفتی از توالتهای عجیب و غریب توکیو، فیلمی ساخته است در ستایش سادگی زندگی، هنر، ادبیات، موسیقی، نوار کاست، عکاسی آنالوگ و سکوت.
این فیلم از مبدا وجود صحبت میکند و سعی دارد تا آن را تصویر کند، اما نه اطلاعات کافی را منتقل میکند و نه تجسم او از این حرفها درست از آب درمیآید. بنابراین Spaceman به یک اثر کم ارزش و خسته کنندهای تبدیل میشود که هم از کارگردانی درست و شگفتآور و هم از خط داستانی تمرکز طلب و پر جاذبه به دور است.
در آخرین تلاش نتفلیکس برای روایت یک افسانه فمینیستی ما با «دوشیزه» میلی بابی براون روبرو هستیم؛ باید بدانید فیلم Damsel اثری نیست که تأثیر ماندگاری از خود بر جای بگذارد. در واقع ما با یک افسانه فمینیستی عمیقاً ناقص روبرو هستیم که مشکل اصلی آن در فیلمنامه است.
«تالی» روح مسئولیت پدر و مادر بودن را بیرون میکشد و عریان به مخاطبش نشان میدهد. بچهدار شدن یک رویای شیرین نیست.
فیلم «بزرگترین شومن» لایههای عمیقی ندارد. شخصیتپردازیها حتی در مورد کاراکتر بارنوم پیچیده نیستند و همه چیز به سادگی قابل حدس است. چیزی که فیلم را سرپا نگه میدارد استفاده از کلیشههای هالیوودی است.
باید گفت که لحظهلحظههای کارنامه سینمایی این کارگردان یونانی مملو از ایدههای جذاب، جالب، نو و در عین حال آزاردهنده است که به خودشناسی آدمهای جهان فیلمیکاش منجر شده است و آن را مورد مداقه قرار داده است، ضمن آنکه جهان خلق شده توسط این کارگردان با اینکه بکر و غریب است، ولیکن به دلیل نگاه خلاقانه این سینماگر به شکلگیری روابط انسانی، پتانسیل بسیار بالایی در جهت سرگرمکنندگی تماشاگر را به همراه دارد.
نسلکشی نازیها در جنگ جهانی دوم، موضوع فیلمها، مستندها و سریالهای متعددی در چند دهه اخیر بوده است. پس از شاهکار تکرارنشدنی «شب و مه» ساخته آلن رنه در دهه ۱۹۵۰ که بیتردید نقطهعطفی در تاریخ سینمای مستند است، سینمای داستانی و هنری هم، خصوصا در چهار دهه اخیر توجه فراوانی به این موضوع کرده است.
این یکی از مدرنترین قصهها درباره بزرگ شدن است که این سالها روی پرده سینما دیدهایم. بزرگ شدنی که بخشی از آن به معنای این است که به درون خودت نگاه کنی و بپذیری باید آنطور که واقعا هستی زندگی کنی.
اگر من بخواهم فیلم آرگایل را در یک جمله تعریف کنم، میگویم این اثر مصداق سرگرمی شیرین است. در نتیجه با وجود این انتقادات، آرگایل همچنان یک سواری کاملاً لذت بخش است. این فیلمی است که هویت خود را در بر میگیرد و ترکیبی از اکشن، طنز و یک عاشقانه را به مخاطب ارائه میدهد.
شاید تماشای پشت سر هم «تلماسه» ۲۰۲۱ و «تلماسه: بخش دو» بهترین راهحل موجود باشد، اما منطقی است اگر بگوییم اغلب مردم این کار را نخواهند کرد، خصوصاً که مدت زمان فیلمها نسبتاً طولانی است. چیزی که مخاطبان میخواهند، یک فیلم جدید است و با «تلماسه: بخش دو» آنها دوباره نیمی از یک فیلم را دریافت خواهند کرد.
مالیخولیا یا افسردگی یکی از قدیمیترین و شناخته شدهترین حالات روانی انسان از قرنها پیش بوده است. حکمای قدیمی آن را ناشی از افزایش سودا در طبایع چهارگانه انسان میدانستند و برای درمان آن گیاهان سنتی تجویز میکردند همانگونه که امروزه نیز داروهایی برای درمان این فراگیرترین حالت روحی بشری توسط شرکتهای بزرگ داروسازی اختراع و ارائه شده است.
با کمدی سیاه علمی تخیلیای روبروییم، با فیلمنامهای پراز پیچیدگیهای استعاری و اسطورهشناسانه و فلسفی از تونی مک نامارا، بر اساس رمانی از از آلیسیدا گری استرالیایی، که کارهایش در مورد سیاست، تاریخ انگلستان عصر صنعتی، و ادبیاتِ آن دوره، ترکیبی است از واقعگرایی، نوعی خیالپردازی انتقادی، با استفاده از هنر حروفنگاری ( تایپوگرافی)، نوعی هنر چیدمان حروف برای رسیدن به یک زبان تصویری، و تقویت ویژگیهای بصری متن به منظورِ رسیدن به نوعی زبان بصری ناب است.
«بیچارگان» یک تجربهی بصری فراموشنشدنی است که نباید آن را از دست داد.
Poor Things با سبک منحصر به فرد روایت خود توانسته نظر مثبت مردم و منتقدین زیادی را را به خود جلب کند. Poor Things نخستین بار در هشتادمین جشنواره فیلم ونیز به نمایش درآمده و جایزه شیر طلایی را به خود اختصاص داده است. این فیلم جز ده فیلم برتر سال ۲۰۲۳ انتخاب شده. همچنین در یازده بخش مراسم اسکار نامزد و برنده دو جایزه بهترین فیلم کمدی و بهترین بازیگر زن کمدی گلدن گلوب شده است.
«درباره علفهای خشک»، با دشتی پوشیده از برف آغاز میشود. دشتی سفید که تنها یک نقطه سیاه در آن است و آن شخصیت نخست فیلم، سامت است که به آن دشت پوشیده از برف آمده تا آقا معلم آن منطقه باشد؛ تا آغازگر راهی برای سرسبزی و رشد کودکان آن منطقه سرد و یخزده باشد.
این فیلم، داستانی دروننگرانه و بیرحمانه دارد که زندگی گروهی از انسانهای اولیه را دنبال میکند، انسانهایی که در جستوجوی یک خانه جدید، در طبیعت سخت و وحشی با دشمنی ناشناخته روبهرو میشوند.
ایماژهایی از تصاویر موزه آشویتس در انتهای فیلم، جهانی سیاه و بسته را چون رازی بین حواس شنیداری و بویایی متصل میکند. «ووکاش ژال» فیلمبردار لهستانی فیلم که تجربه فیلم بزرگی چون «جنگ سرد» 2018 از «پاولیکوفسکی» را در پرونده خود دارد به تهیه راشهای ارزشمندی دست زده است تا دست تدوینگرش «پاول واتس» را برای تدوینی معناگرا باز بگذارد.
تروی کندی مارتین، فیلمنامهنویس و مایکل مان کارگردان، آدام درایور را در نقش انزو فراری گذاشتهاند، مردی آزرده، خاکستری و بینظیر، قهرمان سابق اتومبیلرانی که صاحب کسبوکار افسانهای خانوادگی شده است و بدون لبخند دور پیست مسابقهای زندگیاش در اواخر دهه 1950 در شهر مودنا میچرخد.
«حافظه» هشتمین فیلم بلند فرانکو کارگردان مکزیکی است که سال ۲۰۱۲ با فیلم «بعد از لوسیا» (After Lucia) در کن سر و صدا کرد. «دختر آپریل» (April’s Daughter) او هم سال ۲۰۱۷ جایزه ویژه هیئت داوران را از کن گرفت. او عمدتاً درام میسازد. دارمهای هنری و گاهی هم به سمت ژانر تریلر حرکت میکند. روابط خانوادگی، خانوادههای نابهنجار، مشکلات روحی یا جسمی از جمله موضوعاتی است که فرانکو در فیلمهایش به آنها میپردازد.
دروغی که نظام سرمایهداری با تواناییهای تکنولوژیک و رسانهای به انسان مدرن میگوید این است که رفاه ضامن رضایتمندی است. در حالیکه برانگیختن انسان برای تلاش فراتر از طاقت انسانی خود، در جهت به دست آوردن این رضایت نیست بلکه در خدمت تداوم بخشیدن به چرخه نظام سرمایهداری است و از این جهت بر خلاف منفعت انسان و رضایتمندی او عمل میکند.
«بیقرار»، ساخته سیریل شابلین، فضای پرآشوب اروپای دهه ۱۸۷۰ را بررسی میکند؛ دوره شکلگیری جنبش آنارشیستها در اروپا.
«منطقه مورد علاقه» مستقیما برپایهی نظریه «ابتذال شر» استوار است که فیلسوف آلمانی هانا آرنت در کتاب «آیشمن در اورشلیم» از آن صحبت کرد و برای نقد و بررسی فیلم هم باید مستقیم به آن رجوع کنیم.
فیلمسازان بسیاری همچون «اینگمار برگمان» و «لارس فون تریه»، با فیلمهایشان مرز باریک سینما و تئاتر را در هم آمیختند. اما هیچ فیلمی را به یاد ندارم که به اندازهی دوازده مرد خشمگین توانسته باشد به این امر نزدیک شده باشد.
ما در سینمای سیاهپوستی معمولاً شاهد رفتار ظالمانه سفیدپوستان با سیاهپوستان به عنوان بردههایشان هستیم. رمان آلیس واکر فقط دغدغه استثمار سیاهپوستان را ندارد؛ زنانه است. حکایت زنهایی است که صرفنظر از رنگ پوستشان باید با مردان قلدر زورگو بجنگند تا بتوانند زندگی کنند. اینجا روایت یک قدم جلوتر از نمایش استثمار سیاهپوستان میرود؛ پدرسالاری را نشانه میگیرد که سیاه یا سفید نمیشناسد. سفیدپوستان در طول تاریخ رنگینپوستان را سرکوب کردهاند.
درست مثل «جاماندگان» (The Holdovers) الکساندر پین مایه امیدواری و البته تعجب است که فیلمی مثل «داستان آمریکایی» نامزد بهترین فیلم اسکار شده است. اگر همچون گذشته تعداد نامزدها به پنج فیلم محدود میشد، احتمالاً هیچیک از این دو فیلم در فهرست نهایی نامزدهای بهترین فیلم اسکار نبودند. یا دستکم یکیشان بود. به احتمال زیاد فیلم الکساندر پین که پیش از این هم مورد توجه اسکار قرار گرفته است؛ نه فیلم اول کارگردانی تقریباً تازهکار.
واقعیت این است که نباید به فیلمهای کمدی رمانتیک سخت گرفت، آنها با این هدف ساخته نمیشوند که آثار سینمایی خوبی باشند، هدف این است که بفروشند و زوجین را سرگرم کنند، بخندانند و چند لحظهی احساسی شیرین هم داشته باشند. از این نظر، «هر کسی جز تو» فاجعه نیست، همین کارها را تقریبا درست انجام میدهد، فرمولهای قدیمی را با وسواس اجرا میکند و ادعایی در باب نوآوری یا ساختارشکنی هم ندارد اما مشکل اینجا است که حتی به عنوان یک اثر سرگرمکننده سطحی هم بیش از حد احمقانه است.
ضعفی که در ساختار فیلمنامهی اجرایی «آناتومی یک سقوط» به چشم میخورد، مطرح شدن شخصیتهای فرعی متعددی است که کاری جز پیش بردن روایت از آنها سر نمیزند و هرگز به آنها در مقام یک انسان پرداخته نمیشود و از انگیزهها یا فکر یا احساسات آنها هرگز سخنی به میان نمیآید.
خواب دیدن چه در قالب رویا چه کابوس یک وضعیت روانی است. بنابراین، وقتی به ایده اولیه فیلم نگاه میاندازی، فکر میکنی باید به پدیده یا قصهای روانشناختی بپردازد. مثلاً تعریف و تفسیر خواب دیدن. یا مثل «تلقین» (Inception) کریستوفر نولان یا فیلمهایی که چارلی کافمن مینویسد و میسازد. اما «سناریوی خواب» از این وضعیت روانی برای تحلیل و نقد پدیدهای فراگیر، خطرناک و خانمانسوز در جهان نوین استفاده کرده است؛ یک نظام نوین اخلاقی که به جای کتابها و از زبان فلاسفه و پیامآورها، از سوی کاربران شبکههای اجتماعی ساخته شده و تمام کسانی که در شکلگیری و تزریق استانداردها، قوانین و عواقب غیرقابل پیشبینی این نظام به جامعه نقش داشتهاند.
فیلم شما را در 120 دقیقه بسان 12 شبانهروز از زندگی مردی از طبقه متوسط جامعه با مناعت طبعی شگرف با تصاویر بیپیرایهاش نگه میدارد تا بدون شعارهای گل درشت و تماتیک متوجهمان کند که میشود با دل کندن از زواید زندگی، مسیر پر پیچ و خم زندگی را تاب آورد و از آن لذت برد. تعریفی بیآلایش از زندگی شهری که فردیت در آن هویتی مستقل به خود گرفته و به زیستی مسالمتآمیز با اجتماع پیرامونیاش دست میزند.
متفاوت بودن نوع و نگاه زندگی در فیلم روزهای عالی که به نظر میرسد روزهای همه چیز تمام، ترجمه بهتری برای آن باشد، از این جهت حایز اهمیت است که قرار است در طول فیلم با زندگی یک توالتشور ژاپنی مواجه شویم که میانسال و تنهاست و در شهر مدرن و شلوغ توکیو هر روز به تمیز کردن توالتهای عمومی مشغول است. از همین کلمات و تعاریف دو خطی، میتوان اینگونه تصور کرد که با فیلمی محقرانه، کثیف، شلوغ، ترحمبرانگیز و پر از بدبختی و نکبت طرف باشیم که گویا قرار است در حمایت از ظلم و تقابل با ظالم عمل کرده و عدالت و تضاد طبقاتی را نشانه رود.
الکساندر پین آدمهای تنها را دوست دارد، آدمهایی به ظرافت یک چینی ترکبرداشته. این را از تمام فیلمهایش میشود فهمید؛ تمام شخصیتهای اولش که قهرمان نیستند اما سفر قهرمانی را پشت سر میگذرانند. پیرمردهای تنهامانده «درباره اشمیت» و «نبراسکا» هر یک به دنبال هدفی در زندگیشان هستند.
مایکل مان استاد ساختن شخصیتهای سرد و بیروح اما شدیدا کاریزماتیک و همدلیبرانگیز است. اگر سری به کارنامهی او بزنید متوجه خواهید شد که او این شخصیتهای سرد را فقط از طریق نمایش رفتار آنها نمایش نمیدهد، بلکه سرمای درون این شخصیتها بیش از هر چیز در فرم سینما و سبکپردازی کارگردان است که متجلی میشود.