«بلوط پیر» واپسین فیلم کارگردان ۸۷ساله انگلیسی در امتداد سینمای نقد اجتماعی او است. سینمایی که بیش از هفت دهه است پیگیرانه در آن کار میکند. لوچ در کنار فیلمساز هموطنش مایک لی از مهمترین صداهای سینمایی چپگرای نقد اجتماعی اروپای معاصر است. کن لوچ اگرچه عمیقا متأثر از نئورئالیسم ایتالیایی است در عین حال آثارش ابعاد جدید و معاصری به این سبک میبخشد. سینمای او سینمای مطرودان، حاشیهنشینها، فراموششدگان و در بلوط پیر، مهاجران و جلای وطن کردگان است.
کوپر در روایت غیرخطی «مایسترو» دوران آشنایی لنی و فلیسیا را که در اواخر دهه چهل و اوایل دهه پنجاه میلادی میگذرد، با تصویر سیاه و سفید به نمایش میگذارد. او برای آنکه مخاطبش را بیشتر به آن فضا نزدیکتر کند، شکل روایت و نمایش رابطه این دو را با استفاده از قطعات خود برنستاین به طور ویژه از موزیکالهایش به فیلمهای موزیکال دوره طلایی امریکایی نزدیک کرده است.
فیلم «آناتومی یک سقوط » یادآورِ گفتهای از میلان کوندرا، نویسنده شهیر چک- فرانسوی است؛ «هر رُمانی، در زمانهی خود به معمای خودش، بدل میشود!» با این تفاوت که اینجا، فیلم به معمای خود، تبدیل شده است.
«آناتومی یک قتل» به تحقیق، آرای بهترین فیلمنامه ژانر درام حقوقی- دادگاهی جهان را تا به حال دراختیار دارد و الگوی کلاسیک حقوقی را پیش رفته است که انتظار عقلانی و منطقی نیز از همان میرود. در فیلم یادشده با حذف صحنه جنایت (جنایتی منجر به قتل در باب موضعیت تجاوز) مسیر روانکاوی شخصیت «فردریک منیون» از زوایای مختلف مورد بررسی قرار میگیرد و دستیار و منشی وکیل متهم نقشی اساسی در کارکرد وکیل مدافع در طول محاکمه را به عهده میگیرند.
فینچر در موفقترین آثارش در چارچوب منطقی حرکت میکند که متناسب با دنیای اثر خلق شده است و قرار نیست تناسبی با واقعیت بیرونی داشته باشد. در «آدمکش»، با توجه به منبع اقتباس، پیروی از چنین منطقی اجتنابناپذیر به نظر میرسد. اگر بحث تطابق با واقعیت بیرونی در میان بود، میشد بیدرنگ به موضوعاتی چون نبود ماموران پلیس پس از افتتاحیه، در زمان بروز این حجم از قتل و خشونت اشاره کرد.
در قصهپردازی فیلم نقش ارتباطی این عناصر با یکدیگر در پیشبرد روایت بسیار تعیینکننده و در هم تنیده شده است و فیلمساز از پارادوکسیکال روی داده در شخصیتپردازی این دو عنصر به نحو احسنت سود جسته است. البته در کنار این دو شخصیت میتوان به کاراکتر «داگ فرگین» (با بازی مت جیسون نویسنده و کارگردان فیلم) اشاره داشت که با حضور او مثلث جمع اضداد گونهای تشکیل میشود، بهطوری که طی فیلم این کاراکتر تلاش دارد با ساختن محیط کاری به صورت سرگرمکننده و نشاط آور، دیسیپلین و یکجانبهنگری و نگاه خشکگونه به فضای کاری از طرف «بالیسلی» را بشکند.
فیلم سینمایی «بلوط پیر» یا The Old Oak فیلمی درام و جدیدترین اثر کن لوچ است که طبق گفتهها و شنیدهها شاید آخرین آن نیز باشد.
درحالی که باربی با تمام وجود تلاش میکند در بحرانی که فمینیسم برای بازارش خلق کرده به هر طریق ممکن از قبیل ساخت عروسک فضانورد و شمشیرباز و رنگینپوست و ویلچرنشین، خودش را شبیه واقعیت کند، فیلم باربی تمام تلاشش را میکند که از واقعیت فرار کند.
فیلم «ناپلئون» (Napoleon) با بازی واکین فینیکس بالاخره روی پرده رفت و حالا نخستین واکنشها و نقدها نسبت به ساخته جدید ریدلی اسکات منتشر شده است.
مشکل «اوپنهایمر» دقیقا از همین نکته آغاز میشود؛ اینکه من و شمای مخاطب احساس میکنیم با اثری کاملا معمولی طرف هستیم که بارها مشابهاش را دیدهایم و تمام قدرتش را فقط از سوژهی عظیمش میگیرد نه از پرداخت بیبدیل کارگردان. حتی شیوهی نزدیک شدن سازندگان به سوژه هم حال و هوای تازهای ندارد. این سنت که در اولین قدم سازندهای هر اتفاق بزرگ تاریخی را به شکل یک درام شخصی ارائه دهد، موضوع اصلا جدیدی در سینمای آمریکا نیست.
حجم تعریف و تمجیدها از فیلم برنده امسال جشنواره هفتادوششم کن به قدری زیاد است که چه در نقدهای فارسی و چه در نقدهای انگلیسی چیزی جز مدح و ستایش فیلم جاستین تریت که بیگمان بهترین فیلم کارنامه فیلمسازی او به شمار میرود، یافت نمیشود.
شخصا مفهوم خاصی را نمیتوانم از این فیلم بردارم جز سرگیجه گرفتن واقعی بیننده كه گمان میكنم هیچكاك در این مورد كاملا موفق بوده. به هر روی نبوغ، تكنیك و نگاه متفاوت هیچكاك به جهان و سینما واقعا ستودنی است كه این فیلم را بدل به اثری خاطرهانگیز و تماشایی در ژانر معمایی، فلسفی و تمام تاریخ سینما و ناخودآگاه بیننده میكند..
روایت فیلم نزدیک بسیار سهل و البته ممتنع است. روایت دوستی لئو و رمی که در نقطهای از زمان بهعکس خود بدل میشود. روایتی که در ظاهر بسیار ساده و فاقد پیچ و خم داستانی است. بار داستان روی دوش لئو - قهرمان نوجوان- است؛ ولی پیچیدگی وضعیت حسی و آن چیزی که مخاطب را همراه لئو از پای در میآورد تعلیقهای بسیار پیچیده و چندوجهی در حس شخصیت است؛ بنابراین تعلیق از آگاهی ما سرچشمه گرفته است.
فیلم «بدون احساسات جدی» یک هیچ کامل است که حتی به درد تجربه وقت تلف کردن نمیخورد. فیلمی بدون عاطفه، بدون تلاش که نه در قامت آموزنده بودن موثر است و نه در قالب فکاهی و مضحک شدن! فیلمی که هر قدر دست و پا میزند، نمیتواند دو شخصیت به زور مخلوط شده فیلمش را، آینه عبرت یکدیگر قرار دهد و فقط میخواهد در ظاهر امر آنها را به یکدیگر گره بزند.
بودن یا نبودن؟ مساله این است. مساله بودن است و نویسندگی بهانهای برای بودن. به نظر میرسد مساله انسان در جهان به هست شدن و بودن بازمیگردد. انسان یا میتواند باشد یا نمیتواند. اگر در مسیر بودن توانست از سد اضطراب بگذرد، میتواند از زیستن خود لذت ببرد وگرنه در اعماق تاریک رنج و تنهایی تا ابدالدهر میماند. انسانی که در مسیر بالفعل نمودن بالقوگیهایش قدم میگذارد، مالامال از اضطراب میشود. بالقوگی بهخودیخود ارزشی نداشته و این بالفعل نمودن است که میتواند فرد را به بودن برساند. فرد در این مسیر اضطراب افسارگسیختهای را تجربه میکند. دلهره دست از سر او بر نمیدارد و این بالفعل نمودن تنها راه بودن اوست.
جنگ جهانی دوم، بین سالهای 1941 تا 1945 رخ داده است، در این دوره با در نظر گرفتن حضور مردان در جنگ به خصوص در اروپا، خواه ناخواه نقش زنان در زندگی اجتماعی پررنگتر شد، اما با پایان جنگ و برگشتن مردها از جبههها، پدرسالاری حاکم برای نظم قدیمی دلتنگ بود. مردها که از جنگ با پول برگشته بودند، میخواستند ازدواج کنند و اداره زندگی را به زنانشان واگذار کنند، همانطور که قبلا بود. زنها باید بعد از تجربه یک دوره کوتاه آزادیهای اجتماعی دوباره به خانه برمیگشتند. موج اول جنبش فمینیسم که حق رای خواسته محوری آن بود، به نتیجه رسیده بود اما سالها از حضور خیابانی زنها در تظاهراتها میگذشت، مردها و پدرسالاری حاکم دنبال همان آرامش قدیمی بودند و زنها باید مسوولیتهای سنتی خود را دوباره به عهده میگرفتند. این همان چیزی است که در تعطیلات رمی به خوبی دیده میشود.
«بیو میترسد» اثری پیچیده نیست، بلکه در عین اینکه هذیانی افسارگسیخته را به نمایش میگذارد، به نظر میرسد بسیار ساده است. البته پیچیدگی در موقعیت انسانی بیو است که توسط آری استر طراحی شده است. بیو میترسد. تشریح این ترس توسط آری استر به اثری دیدنی ولی آزاردهنده بدل میشود. از طرفی، آری استر عنان از کف داده و تخیل خود را جایگزین منطق درام نموده و از طرفی این تخیلهای مهارنشدنی تجربهای برای مخاطب رقم خواهد زد که آزاردهنده، تلخ و حتی کمدی خواهد بود.
پیش از تماشای فیلم «باربی» و پیش از آنکه عصبانیتان بکند یا هر گونه قضاوت متعصبانهای نسبت به آن داشته باشید، باید چند نکته را در نظر داشته باشید؛ «باربی» در وهله نخست یک متاکمدی است که یعنی هم با خودش شوخی میکند و هم موضوعی که قرار است با نگاهی نقادانه و طنز به آن بپردازد. دوم اینکه فیلم وجود حرفهای زیاد و بزرگی که میزند فیلم سنگینی نیست؛ با اینکه به نظر قصه پیچیدهای دارد، ساده است و حرفهای بزرگش را به زبان ساده میزند.
بانوی زیبای من، فیلمی سه ساعته با آب و رنگ و موسیقی دوستداشتنی است که در 1965، تنها سه سال قبل از اوج اعتراضات چپ علیه جنگ، نابرابری طبقاتی و نابرابری جنسیتی، برای دوازده اسکار، پنج جایزه گلدن گلوب و دو جایزه بافتا کاندیدا شده است.
پیرنگ اصلی فیلم حول این پرسش میگردد که چه میشود اگر ما از انسانها استفاده ابزاری نکنیم! پس رابطه میان یک فرمانده به اصطلاح جنگهای نامنظم شهری را با مترجم مخصوص خود نشان میدهد که وقتی میفهمد ارتش پس از فرار خود از افغانستان او را که بارها جانشان را نجات داده با همسر و فرزند رها کردند و هر لحظه امکان کشته شدنش وجود دارد، بلند میشود و تمام تلاشش را به کار میگیرد تا مقامات ارتش را راضی کرده و شرایط مهاجرت احمد و خانوادهاش را فراهم کند اما هیچکس مسوولیتی به عهده نمیگیرد، حالا به یک دو راهی حیاتی رسیده، چشمش را روی تمام فداکاریهای او ببندد و راضی به مرگ ناجی خود شود؟ یا ادای دین کند و برای نجات زندگی احمد دست به فداکاری بزند؟
نولان كه نویسنده سناریوی فیلم هم هست، تماشاگر را با اطلاعات مختلف، زمانهای متعدد و رفت و آمدهای پی در پی در آنها و كاراكترهای زیاد و متعدد بمباران میکند. برای درك و فهم تمام این اطلاعات و زمانها و كاراكترها، تماشاگر موظف به دقت در لحظه لحظه فیلم است تا طناب بافته شده به دست كارگردان را كه به دستش داده است را ول نكرده و گم نكند.
«اوپنهایمر» تریلر زندگینامهای جدید کریستوفر نولان درباره «پدر بمب اتمی» که یکی از اکرانهای مهم تابستان ۲۰۲۳ به حساب میآید، نقدهای مثبتی دریافت کرده است. گزیده نقدهای فیلم «اوپنهایمر» را در این مطلب بخوانید.
نولان در این فیلم به واقع نه تنها به روند ساخت بمب اتم بلکه به زندگی خالق این بمب و روحیات و افکار او نزدیک میشود، اینکه او تا چه حد میتواند، حس و حال اوپنهایمر را به عنوان یک دانشمند نخبه اما متفکر و مغموم انعکاس دهد، به قضاوت تماشاگر و درک شخصی او از این آشنایی، وابسته است.
هر چند باربی فیلمی عامهپسند است، پیام فمینیستی آن را نمیشود انکار کرد. گرتا گرویگ باربیلند را آرمانشهری معرفی میکند که در آن «همهی مهمانیهای شبانه دخترانه هستند»، آنجا زنان تمام مناصب اداری را در اختیار دارند، هرگز به مهارتهای خود شک نمیکنند و «در نشان دادن احساسات و منطق خود در آن واحد مشکلی ندارند». در آنجا مردان، یا بهتر است بگوییم کِنها، کاملا در حاشیه هستند.
برای مقایسه موضع آن زمان هالیود نسبت به اتحادیههای کارگری نوآم چامسکی مقایسهی جالبی انجام داده است. او فیلم نمک زمین را با فیلم در بارانداز(۱۹۵۴)مقایسه میکند که در همان سال ساخته شده است. نکته جالب تر آن که الیا کازان کارگردان از کسانی بود که علیه اعضای لیست سیاه هالیوود شهادت داد و کسانی که به نظرش نگاه غیرآمریکایی داشتند را لو داد.
یلم ما را با ترومای همهگیری کرونا روبهرو میسازد. همه مخاطبان فیلم تجربه تروماتیک همهگیری را ازسر گذراندهاند. فیلم میخواهد کرونا را بار دیگر برای تماشاگران زنده کند. به عبارتی فیلم از ما میخواهد با تماشای دوباره زیستن در دوران همهگیری و قرارگیری مجدد در معرض صحنههای آزاردهنده آن دوران همانند تنهایی، افسردگی یا از دست دادن خانواده و دوستان که به اضطراب اکنونمان نیز مرتبطند، در محیط امن و مساعد سالن سینما، قدرت مخرب این تصاویر ناراحتکننده را خنثا کرده و این تصاویر نیروی مخرب و اضطرابآور خود را از دست دهند.
آخرین فیلم «دکستر فلچر» یعنی «روحشده» همین خاصیت شتر گاو پلنگ گونه را دارد. فیلمی بلک باستری که تلاش دارد که عطر و بوی همه ژانرها را به خود داشته باشد و در عین حال کام مخاطب را گس نماید. فیلمساز این فیلم پر از خرج و هزینه که تمام هم و غم خود را در زرق و برق صحنههای اکشن و جلوههای ویژهاش خلاصه کرده، بدون اینکه بداند، فیلمنامهای پر از اشکال را کارگردانی کرده که نه شخصیتها به درستی شناسانده میشوند و نه روابط و مناسبات بین آنها درست تعریف میشود و نه ساختار خطی فیلم روال طبیعی خود را به صورت عادی طی میکند.
در آرمانشهر ذهنی فیلمساز، بوستون نه تنها جایی برای پیرزنها نیست، بلکه برای امثال دسالوو که ذهن بیماری دارند و با وعده یک کتاب میلیون دلاری میتوان آنها را خرید نیز ناامن و البته قتلگاه است
فیلمنامهای دولایه پیش رو داریم، یک لایه آن میان تار و اصحاب قدرت است و لایه دیگر میان تار و اطرافیانش. عطف اول فیلم زمانی آغاز میشود که پس از مدتها تار با مدیر صندوق کاپلان یعنی الیوت در رستورانی گرانقیمت دیدار کرده و لیدیا حاضر میشود در ازای باج خوبی که میگیرد راز اجرای حیرتانگیز خودش در کنسرت یهودیان را برای او فاش سازد، از همین نقطه مشکلات او آغاز میشود و در سراشیبی سقوط قرار میگیرد، میافتد.
«در جبهه غرب هیچ خبری نیست» برای نه اسکار نامزد شد، بیش از هر فیلم آلمانی که قبلا تولید شده است. درحالی که کشورهای دیگر ساخته «ادوارد برگر» را جشن میگیرند، این فیلم در زادگاهش نادیده گرفته میشود که هر دو مورد درخور توضیحات است.
فیلم شاید کمتر سمت و سویی شخصیتمحورانه به خود گرفته باشد و روایتگری در آن دچار پرش باشد، ولیکن تماشاگر نمایی از شخصیتها را میبیند که در دو سمت موازی و البته خلاف جهت هم سیر میکنند.
«مرد مورچهای و زنبورک» نکات مثبت خودش را دارد، با این حال به انتظاراتی که از آن میرفت پاسخ نمیدهد و دربرابر فیلمهای قبلی مجموعه مرد مورچهای کم میآورد. روایت داستانی فیلم با اینکه درگیرکننده است اما کاملا قابل پیشبینی نیز هست و عمق و پیچیدگی که از یک فیلم مارولی انتظار داریم را برآورده نمیکند
فیلم «آرژانتین، 1985»، آرژانتین تازه متولد شده پس از دیکتاتوری را نشان میدهد که برای دستیابی به عدالت جسورانه و مصرانه تلاش میکند و به قول کارگردان فیلم «کشوری بدون عدالت، کشوری بدون آزادی است». هر چند که اگر رای انتهایی دادگاه نتواند همه احساسات جمعی درخصوص جنایتکاران را اقناع و راضی نگه دارد.
«نهنگ» به مثابه «موبی دیک» هرمان ملویل، قصه یک ضدقهرمان است که در اثر اقتباسی جدید به انفعال رسیده است. موبی دیک نهنگ سفید چالاک و وحشی رمان ملویل دستنیافتنی و جنگجو است و از کشتن ترسی در خود راه نمیدهد. او یک قاتل واقعی است، اما نهنگ آرونوفسکی روایت نهنگی تنها و منزوی است که به مرگ خودخواستهاش تن میدهد. اساس تشابهات نمادین بین «نهنگ» و «موبی دیک» ناقص است و بر پیکره فیلم ضربه میزند.
هنرِ لوکاس دونت فیلمساز، در کار با این فضاهای طبیعی و صداهایی است که از محیط میگیرد. او با این چیزها، داستانش را روایت میکند. انگار این صداها باشند و تصاویری امپرسیونیسموار فیلمبرداری شده در نماهای حرکتی فیلم، که روایت را پیش میبرند. خبری از داستانگویی به شیوهی متعارف نیست. هر چند نوعی وحدت موضوعی وجود دارد، که فیلم را به یک فیلم داستانی معمول شبیه میکند.
فیلم «نهنگ» جنبههای گوناگون نهادهای قدرت را که به شیوهای فوکویی در سطوح مختلف جامعه پخش شده و سیطرهی هیولاوار این نهادها را بر زندگی و سرنوشت انسانها به نمایش میگذارد و وزن آموزش و پرورش، کلیسا، بهداشت و درمان، رسانه، بانکها و پول را که مدام فربهتر از گذشته بر زندگی انسانها مستولی شدهاند و امکان حرکت را از او سلب کردهاند، مورد اشاره قرار میدهد.
عناصر روایی و محتوایی فیلم به قدری با عناصر سبکی و شکلی فیلم همخوان شدهاند که هر لحظه عطش و اشتهای مخاطب برای دریافت لحظههای بعدی فیلم بیشتر و سیریناپذیرتر میشود. حتی صداهای جیرجیرکها و پرندگان و بادهای گاه و بیگاه در طول فیلم دیگر به صورت آمبیانس و صداهای محیطی نیستند و بخشی از جهان متنی فیلم را تشکیل میدهند.
آنچه مرتبط با خشونت علیه زنان در سینما مطرح است را می توان در فیلم های بسیاری شاهد بود و مثال های بسیاری را آورد. حتی مستند های بسیاری در سراسر دنیا در رابطه با انواع خشونت ها و زنان را می توان دید. ازدواج های زود هنگام، تجارت دختران و انواع رنج های سختی که بر آنها می رود.
در «تار» با قصه زنی موسیقیدان مواجهایم که از یک سوپرمن به بدمن تبدیل میشود. در واقع تار قربانی خودشیفتگیهای خودش میشود. گرچه در این سقوط، پلشتیهای جامعه و سازوکارهای رسانهای هم بیتاثیر نیست. از این رو شاید گزافه نباشد که بگویم فیلم «تار» روایتی از تراژدی مرگ تدریجی فرد و جامعه در یک دیالکتیک اجتماعی است. چهبسا بتوان آن را به نوعی نقد بر نظم فرهنگی موجود در سرمایهداری متاخر دانست که در آن صعود و سقوط آدمها در مرز باریک قرار دارد.
فیلمساز سوئدی تلاش کرده تا وضعیتهای به ظاهر پایدار شخصی و اجتماعی و روانی سوژههای انسانیش را در هر سه پرده اثرش به چالش بکشاند و به مخاطبش بگوید که هیچ امر مطلقهای در جهان مدرن پایدار نیست و الگوهای برساخت حکومتی اگرچه برای سعادت بشر با سلایق مختلف طراحی و به اجرا گذاشته شدهاند اما تمامی آنها بر اساس تغییر و دگرگونی انسان به نقص و فروپاشی میانجامد و رویشهای نو مجددا بر پایه عناصری چون پول و قدرت به ناپایداری نیل میکند.
چشمِ آبیِ روشن ششمین فیلم اسکات کوپر ۵۳ ساله به عنوان کارگردان، بر اساس رمانی به همین نام، نوشتة لوییس بِرد . آخرین ساختة کوپر، در ژانر جنایی و ترسناک و با بازی کریستین بیل، هزینهای در حدود ۷۵ میلیون دلار صرف ساختنش شده.
فیلم «پرستار خوب« درباره یکی از هولناک ترین وقایع پزشکی است. ۴۰۰ انسان بیگناه و بیدفاع به صورت کاملا اتفاقی توسط پرستار خود با تزریق داروهایی با دوز بالا به قتل رسیدهاند
اسکولیموفسکی به خر خود رویاها، کابوسها و خاطرات یک گذشته شاد میدهد؛ گذشتهای که در سیرک همراه با رقصندهای کار میکرد که همیشه نوازشاش میکرد. به همین دلیل اسکولیموفسکی هرگونه اشاره مستقیم به کتاب مقدس و رویکرد برسون را کنار میگذارد تا فیلم را به قلمروهای متکثری هدایت کند، جایی که درام با گروتسک پیوند خورده است و خشونت میتواند به غیرمنتظرهترین فرمها بروز پیدا کند.
خر انگار که از بهشتاش جدا میشود و به جهان بدون کاساندرا پرتاب میشود یا حتی بخوانیم هبوط میکند. کاساندرا اولین و آخرین نفری است که او را دوست دارد. لحظه جدایی این دو هنگامی که «ایاُ» را بهزور سوار کامیون میکنند از درخشانترن لحظات فیلم است.
«کمتر آدمی پیدا میشود که وقتی در آینه نگاه میکند، بگوید این شخصی که میبینم یک هیولای وحشی است. به جایش توصیفهایی سر هم میکنند تا کارهایشان را توجیه کنند.» جملهای از نوآم چامسکی در یک سکانس کلیدی فیلم «مثلث غم» که یکی از صریحترین فیلمهای سیاسی سال ۲۰۲۲ محسوب میشود، به درونمایهی مهمی اشاره دارد که فیلم را فراتر از مفاهیم سیاسی قالبی و شعارزده و ایدئولوژیک میبرد که از یک فیلم «سیاسی» انتظار داریم.
آرژانتین، ۱۹۸۵ فیلمی داستانی به کارگردانی سانتیاگو میتره است. این تریلر سیاسی بر داستان دادستانهای آرژانتینی خولیو استراسرا و لوئیس مورنو اوکامپو متمرکز است که در سال ۱۹۸۵ روایت میشود. نقشهای اصلی را ریکاردو دارین و پیتر لانزانی ایفا کردهاند.
آلائودا روییز دِ آزوئا کارگردان ۴۴ سالة اسپانیایی پیشتر ۵ فیلم کوتاه ساخته و «لالایی» اولین فیلم بلندش محسوب میشود. نخستین نمایش بینالمللی این فیلم در هفتادودومین جشنوارة فیلم برلین بود.
دومینیک مول کارگردان ۶۰سالة فرانسوی پیشتر ۴ فیلم بین سالهای ۲۰۰۰ تا ۲۰۱۹ ساخته و برای اولین بار از شب دوازدهم پنجمین فیلم بلندش در جشنوارة کن ۲۰۲۲ رونمایی شد.
سینمای ایناریتو در باردو با رمانی ادبی و پر از تشبیهات و سیالههای ذهنی برابری میکند گویی با عوض شدن هر پلان کتاب رمانی را ورق میزنی .سیلوریو سفر اودیسهای در زادگاهش و کشوری بیگانه را به نمایش میگذارد تا بیوطنی خود و خانوادهاش را در خاک بیگانه به تصویر بکشد. «سیلوریو» نیز مانند شخصیت «لئوپولد بلوم» رمان «اولیس» جیمز جویس نویسنده ایرلندی در سفری ذهنی یک روز از زندگیاش را در اجتماع انسانی به نظاره مینشیند
مکدونا در دوران نگارش فیلمنامه در زندگی شخصیاش در حال پشت سر گذاشتن جدایی از یک رابطهی عاطفی بود. این چنین شد که بر خلاف «در بروژ» که دو شخصیت اصلی، دو گنگستر پادو، کمکم به هم نزدیک شدند، دشمن مشترک پیدا کردند و رابطهای دوستانه/عاشقانه تشکیل دادند، در «بنشی های اینیشرین» مکدونا میخواست از هم پاشیدن یک رابطهی دوستانه/عاشقانه را نشان دهد.