«پرويز» اين شخصيت آرام و دوست‌داشتني فيلم مجيد برزگر كه رفته رفته به قاتلي بي‌رحم بدل مي‌شود يادآور نمونه‌هاي متعدد تاريخ سينما از اين دست است. اصلا شايد از همين منظر هيبت لوون نازنين به دل سينما دوستان ايراني هم نشست، چرا كه به راحتي با مولفه‌هاي جهاني قابل رقابت و هم‌نشين بود.

پایگاه خبری تئاتر:  به ياد بياوريد شخصيت آرام و دوست داشتني مليك در فيلم «پيغام‌رسان» به كارگرداني ژاك اوديار را كه چطور از انساني به ظاهر ساده در ابتدا، به ماشين آدم‌كشي و رهبر جرياني مافيايي قاچاق مواد مخدر در پايان فيلم بدل شد. يا مرور كنيم شخصيت ساكت و معصوم «مجيد» در فيلم «پنهان» ميشاييل هانكه (2005) ‌ كه چطور جامعه اكثريت سركوبگر با سويه‌هاي نژادپرستانه‌اش او را به خشمي رساند كه در نهايت عليه خودش به‌كار بست و با تيغ به زندگي‌اش پايان داد.

غور در عالم پرويزهاي جهان بي‌شك امكاني به دست مي‌دهد كه همراه هم روي خط خيال، تاريخ سينما را مرور كنيم و حظ ببريم. داستين هافمن «سگ‌هاي پوشالي» به كارگرداني سام پكين‌پا (1971) را به ياد بياوريم كه ناچار بود تك و تنها در برابر آن جماعت حال بهم زنِ متعرض بايستد. همان الگوي قديمي و كهنه سينماي هاليوود و هجوم افراد ناشناس به محيط امن خانه. فهرست فيلم‌ها و شخصيت‌ها زياد است و رد پرويزها را مي‌توان تا سينماي جان فورد و حتي پيش از كلاسيك‌هاي امريكايي پي‌گرفت. جامعه در «مرد عوضي» آلفرد هيچكاك (1956) تمام امكانات لازم براي تبديل شدن شخصيت از يك انسان ساده‌دل به غول بي‌شاخ و دم را فراهم مي‌كند اما روزگار هيچكاك احتمالا روزگار بهتري بود.

اوضاع ما در پايان قرن 20 و سال‌هاي آغازين قرن 21 شكل و شمايلي پيدا كرده كه بايد جدي جدي از خير تقابل دوتايي‌ آدم‌هاي خوب و بد كه در پايان ماجرا رستگار مي‌شوند، عبور كنيم. ناچاريم. گويي اينجا ديگر از «خوب، بد، زشت» جز زشت شخصيت ديگري بافي نمانده. كافي است نه‌تنها در كشورهاي اطراف خودمان، كه به اوضاع انسان در اقصي نقاط جهان نگاهي باريك‌بين داشته باشيم تا دريابيم از هر سو بنگريم لاجرم به شري مي‌رسيم كه آرام آرام در تار و پود جهان هر داستاني مي‌پيچد تا زيبايي زندگي را به كام همه‌مان تلخ كند.

آنچه همين اواخر در فيلم تحسين شده «Dog Man» به كارگرداني متئو گرونه (2018) نيز اتفاق ‌افتاد. مارچلوي آرام و سربه‌زيرِ داستان، ‌ناگهان چشم باز مي‌كند و خود را در ميان همسايه‌ها و رابطه دوستي با سيمونه‌اي مي‌بيند كه حاضر است براي دمي عيش هستي هر انساني را تهديد كند. همسايه‌ها هم همين طورند؛ در گوشه‌اي جمع مي‌شوند با ظاهري دموكراتيك دور يك ميز براي سر به نيست كردن سيمونه نقشه مي‌كشند.

متئو گرونه يك دهه پيش از اين فيلم ديگري ساخت كه به نوعي تداعي‌‌كننده همين وضعيت تيره و تار انسان زمانه خودش در ايتاليا بود. «Gommora»، همان فيلمي كه به ‌شكلي كنايي خاطرات سينمايي بسياري را به بازي گرفت و گوشه‌اي از وضعيت اجتماعي شهر ناپل در جنوب ايتاليا را روي پرده نقره‌اي ظاهر ‌كرد. توتو! نام پسر بچه‌ جسور و كله‌شق فيلم است كه جماعت بزهكار محله را الگوي خود قرار داده و مي‌رود به يكي از همان قماش تبديل شود. شايد كارگردان gommora آن زمان به ما نهيب مي‌زد كه اين ايتاليا در مقايسه با ايتالياي جوزپه تورناتوره و آن توتوي شيرين دوست داشتني «سينما پاراديزو» تفاوت‌ها دارد. اگر آنجا توتو با سينماي عاشقانه و وسترن رويا مي‌بافت، پسربچه داستان ما تمام ديالوگ‌هاي توني مونتاناي «scarface» را از بر كرده و سوداي گنگستري در سر دارد.

اما قرار بود با سينما در جهان روياها سير كنيم، نه؟ پيشنهاد نگاه از زاويه‌اي ديگر دارم. جايي كه چند سالي است نه بيش از سينما كه هم عرض با سينما در آن زيسته‌ام و زير سقف آسمانش نفس كشيده‌ام. جهان تئاتر. به نظر شما «اتللو»، شاهزاده مغربي نمايشنامه ويليام شكسپير همان شخصي نيست كه در جريان داستان از مردي عاشق به فردي بدل مي‌شود كه حاضر است دستور مرگ دزدمونا همسر خويش را صادر كند؟ ياگو با او چه كرد؟ اين كهن الگو تا يونان باستان قابل رد‌گيري است. به نظرم براي لذت از «پرويزِ» مجيد برزگر و باقي پرويزهاي سينما بايد يك بار ديگر تاريخ درام جهان را از نظر گذراند و لبريز شد.