واقعیت این است که ما تا چه حد میتوانیم دانشآموختههای کلاسهای درس را بهعنوان هنرمند پرورش بدهیم؟ پس گوشهنشینکردن این تفکرات چه دلیلی دارد؟ مگر اینکه نمیخواهیم اتفاقی درست و مناسب برای جامعه ما بیفتد! بااینحال تاریخ گواه خوبی است که عملکرد ما بررسی کند. امثال بیضایی و تقوایی قطعا در تاریخ نامشان به نیکی یاد میشود. فقط دریغ و درد که آنچنان قدردان آنها نیستیم... .
پایگاه خبری تئاتر: حوالی سال 1355 درست در لحظهای که ناصر تقوایی در خانه «امینالسلطان» به عوامل پشت صحنه سریال «داییجان ناپلئون» فرمان «صدا، دوربین، حرکت» را میداد، هیچوقت فکر نمیکرد تا این اندازه نگاه سریالسازی ایران را به چندین گام اساسی جلوتر پیش ببرد. این قصه با قهرمانها و روایتهای جذاب با بازیهای درجهیک در عصری که «فیلمفارسی»های پرشماری قرار بود یکی پس از دیگری از راه برسد، هم بیشک خاطرهساز شد، هم فصل جدیدی در سریالسازی در ایران به وجود آورد.
تقوایی خاطرهساز شد؛ اتفاقی که در سالهای بعد میتوانست باز هم آن را تکرار کند و هر باری که قدمی به جلو میگذاشت، متولیان موجنو سینما را متوقف میکردند. زمانی که سردبیر مجله ادبی «هنر و ادبیات» در جنوب بود، به این درک رسید که شاید اقتباسهای ادبی میتواند قصه را که رکن اصلی فیلم است، رنگی تازه ببخشد تا سمتوسو و نگاه جدیدی در فیلمهای سطحی آن سالهای سینما اتفاق بیفتد. فیلم «آرامش در حضور دیگران» (1349) براساس نوشته غلامحسین ساعدی، «نفرین» (1352) داستان باتلاق نوشته والتاری، «ناخدا خورشید» (1365) اقتباسی از «داشتن و نداشتن» ارنست همینگوی و چند اثر دیگر که یا نوشته خودش بود یا از ادبیات بینظیر و کلاسیک برداشت میشد. وقتی به سینمای کشورهایی که صاحبسبک هستند، نگاه میاندازیم، نکتهای اهمیت دارد؛ هرچند بهادادن به کارگردانان نامی که آثارشان نقدی بر مسائل سیاسی یا اجتماعی است، میتواند پز روشنفکرانه باشد یا بازیهای رسانهای. درهرصورت به این دست هنرمندان بها داده میشود. عصر تلخ تقوایی با توقف فیلم «چای تلخ» همراه بود. شاید زبان تند و تیزش در آثاری مانند «کاغذ بیخط» برای دولتمردان هضمکردنی نبود. روشنکردن حقایق تلخ جامعه برای مسئولانی که همیشه پیرو ویترینی زیبا از شرایط حال هستند، باید با مسیر تفکر تقواییها نخواند. گوشهنشینی، پاداش مناسبی برای کسی نیست که سالهای سال با روایت صحیح سینما، چه سر کلاس و چه پای فیلمهایش میتوانست تأثیر بیشتری بر نظام فرهنگی ما بگذارد. ما او را از دست دادیم، نه او ما را.
بیضایی فردوسی معاصر خودش است. نوشتههایش رنگ حماسی دارند. شبیه چاقویی تند و تیز. چاقو هم کاربردهای متفاوت دارد؛ یک جا برای قتل، یک جا هم برای کارهای مفید روزمره؛ ولی ذاتش تیز و برنده است. به نظرم وقتی در سال 1360 «مرگ یزدگرد» را شروع کرد، خیلی زود فهمید مرگ هنری کارهایش هم شروع شده. البته سالهای بعد هم توانست آثاری درخور توجه خلق کند؛ ولی دولتمردان خیلی زود فهمیدند آبشان با او در یک جوی نمیرود و بنا را بر توقف قطار در حال حرکت گذاشتند. کمتر کسی میداند فیلم «باشو غریبه کوچک» که در سال 1364 ساخته شد، پس از پنج سال توقیف در سال 1369 به اکران عمومی درآمد! پنج سال زمان کمی برای کشتن ذوق هنری و شعف خلقکردن اتفاق تازه در آثار یک هنرمند نیست! بااینحال نمایشها و نوشتههایش از راه میرسید و او متوقف نمیشد؛ چون هیچوقت نمیتوان جلوی موجی عظیم را گرفت؛ اما فقط میتوان آثاری را که به جای میمانند، کم کرد! در سال 1380 «سگکشی»، یکی از تلخترین قصههای سینما، به روایت تصویر درآمد. قصه و شخصیتهای آن فیلم برگرفته از دل جامعه بود که شکاف در لایههای اجتماعی مردم را در زمان حال و حتی آینده نشانه میگرفت. هنرمند یک گام جلوتر از زمانه خود است، نه به دلیل مریخیبودن یا تافته جدابافتهبودن آنها؛ بلکه به علت نگاه درست و چندگانه به اطراف خود و شناخت از تاریخ.
واقعیت این است که ما تا چه حد میتوانیم دانشآموختههای کلاسهای درس را بهعنوان هنرمند پرورش بدهیم؟ پس گوشهنشینکردن این تفکرات چه دلیلی دارد؟ مگر اینکه نمیخواهیم اتفاقی درست و مناسب برای جامعه ما بیفتد! بااینحال تاریخ گواه خوبی است که عملکرد ما بررسی کند. امثال بیضایی و تقوایی قطعا در تاریخ نامشان به نیکی یاد میشود. فقط دریغ و درد که آنچنان قدردان آنها نیستیم... .
https://teater.ir/news/18458