بيشك حمال طلا به حد كارِ «گُله» خوش ساخت نيست و پايانش به شوخي ميزند اما از پس استعارههاش برآمده. زنده است. هر چند ميزان زيادي صرف اضافات شده- سعي در تلطيف آنچه ميگويد، دارد! و خب نميشود!
«هفت و نیم» از آن فیلمهای بدی است که در بهترین حالت به آن صفت شریف میدهند برای اینکه سازندهاش دغدغهمند است. متاسفانه از آنجایی که دغدغهی کارگردان سمت و سوی اشتباهی دارد نمیشود خیلی روی شرافت فیلم اصرار کرد.
تصور كنيد فرصتي به شما دست داده است تا فيلمي بسازيد كه هم مدعي باشد، حرفي براي گفتن داشته باشد و هم دلتان بخواهد اصلا حرفي براي گفتن نداشته باشد. راهكار شما براي ساختن چنين فيلمي چيست؟ اگر دوست داريد راهي براي چنين پارادوكسي بيابيد حتما به سراغ فرمول فيلمهايي برويد كه «شكار» اثر كرگ زوبل يكي از آنهاست.
گوين راثري در فيلم آرشيو دنياي برزخي جالبي خلق كرده است؛ خانهاي مهيب و رباتگونه كه به وسيله پلي محرك از دنياي زندهها جدا شده، پل جداكنندهاي كه يادآور برزخ است، فضايي گرفته، پوشيده از درختاني خشك پوشيده از برف، لوكيشني متناسب با روحيات و شخصيت آدمِ قصه
فیلم سینمایی «تیغ و ترمه» به کارگردانی کیومرث پوراحمد این روزها وارد شبکه نمایش خانگی شده است، این فیلم که در رونمایی خود در جشنواره فیلم فجر با نقدهای نسبتا منفی روبرو شد شانس خود را در این مدیوم جستجو می کند.
در فيلم پسر كشي- كه ايده اوليه آن سالها پيش، از سرنوشتِ يك بيمار واقعي به ذهن فيلمساز آمده- قرار است تعليق مهمترين دليل كشش دروني و پويايي قصه باشد اما از آنجايي كه هيچكدام از آدمهاي فيلم همچون فيلمِ قبلي كريمي (كمدي انساني) اسم و شناسنامه معلومي ندارند، به جاي تمركز بر فراز و فرودهاي عاطفي شخصيتها و نزديك شدن به جهان آنها، بر چگونگي زيستشان و حوادثي كه برايشان در گذشته رخ داده تمركز ميشود.
اثر تحسین شده جیم جارموش، یکی از آثار کالت سینما محسوب میشود که نگاه متفاوتی از سینمای وسترن و جنایی را با خود به همراه آورده است؛ تصویری که به خوبی امضای جارموش را به عنوان یک کارگردان مولف به نمایش میگذارد.
کریمی سعی کرده در این سال ها به آثارش لایه ای از فلسفه دهد و در کنار همکاری با ستاره های سینمای ایران نظیر بهرام رادان، مهتاب کرامتی و… و انتخاب سوژه هایی متفاوت با سوژه فیلم های آپارتمانی، اثری متفاوت در سینمای ایران را ثبت کند. او این بار نیز مانند فیلم «کمدی انسانی» مخاطب را ناامید می کند.
فیلم سینمایی «کشتارگاه» در عمل چهارمین فیلم عباس امینی در مقام کارگردان پس از فیلمهای «والدراما»، «هندی و هرمز» و «من اینجا هستم» است؛ هرچند با توجه به آنکه فیلمهای پیشین امینی با پروانه ویدیویی تولید شده، از نظر ساختار اداری سینمای ایران، او فیلماولی محسوب میشود!
روایت «شنای پروانه» که تأکید مستقیمی بر ویژگیهای رفتاری حاشیهنشینان تهران دارد، خواسته یا ناخواسته به تفکیک پایگاه اجتماعی شهروندان به «جنوبشهریها» و «بالایشهریها» دامن میزند.
نقش صفيياري براي «خون شد» كمتر از خود كيميايي نيست. گويي كه گمشده سالهاي سال فيلمهاي او در اينجا پيدا شده است.
مسائلی که پیش از این، به عنوان آسیبهای فیلمنامهی “جهان با من برقص” مطرح شد، عموماً با تدبیری در کارگردانی، به نوعی پوشانده شدهاند. اما بزرگترین مسالهی فیلم که از همان پلان اول هم با آن مواجه هستیم، نامشخص بودن راوی فیلم است.
امیر تراژدی از زندگی و احوالات جوانانِ تلخ امروز است. شروع گسسته و مُبهمش مقدمه ای است بر پایان مخدوش و تلخ آن.
«آلفاویل: یک ماجرای عجیب لمی کوشن / Alphaville: Une étrange aventure de Lemmy Caution» یکی از آثار شاخص و مهم موج نوی سینمای فرانسه است که ایدههای مطرح در تئوریهای مربوط به این سبک از فیلمسازی را به خوبی بازنمایی میکند.
«حكايت دريا» فرصتي است براي بررسي واژه نامعين «سينماي روشنفكري» كه كموبيش بيمعني مانده است. از آنجا كه همه چيز در «حكايت دريا» بد اجرا ميشود شايد مطالعه نشانههاي كليشهاي فيلم فرصتي را بر مطالعه اين پديده فراهم سازد تا شايد بتوان از دل اين نشانهها معنايي براي اين واژه يافت.
آخرین ساخته بهمن فرمانآرا به موضوعاتي در جهان ذهني و رفتاري مردان نگاه دارد كه بيشتر اوقات از ديد زنان مسائل بحثبرانگيز، حساس و پرسشهاي ملتهبي بودهاند.
فیلم اگر به دست سینماگر باتجربه و صاحب جهانبینی و جسوری نوشته و ساخته شده بود، از شرح وقایع گذر کرده و ریشههای پیوند میان لمپنها را واکاوی میکرد. میتوانست به حضور مداوم اوباش از منظر اجتماعی بنگرد و حتی کنش شخصیت مرکزی را به بنبستی بزرگتر از خردهحسابهای شخصی بکشاند.
جنوب شهری که پدران و مادران ما در آن بزرگ شدند، شکل و شمایل دیگری داشت. جوانهای امروزی آن فضا را خیلی نمیشناسند و شاید همین عدم شناخت کافی از فضای جنوب شهر باعث میشود برخی فیلمسازان جوان در پرداخت فضا و روابط آدمها خیلی موفق نباشند و همهچیز مصنوعی جلوه کند».
چگونه میتوان پذیرفت این حجم از اشتباه و سطحینگری در یک فیلم کنار هم قرار بگیرند و در نهایت این اثر مورد تایید باشد و اجازهی اکران بگیرد. فیلمی که نه حرفش مشخص است، نه حتی یک قاب درست تحویل مخاطب میدهد.
فيلم «شناي پروانه» كه بناي روايي و بصري خود را بر اين تفكيك استوار كرده، «جنوب شهريها» را مهاجران غيررسمي ميداند كه بايد به هر شكلي حضور غيرمدني و هنجارشكنانهشان از فرهنگ شهرنشيني پاك شود.
مضمونهايي چون «يأس فلسفي»، «گمگشتگي»، «سادگي»، «هراس از مرگ»، «خودشيفتگي»، «انسانگرايي ليبرال» و... در كارهاي فرمانآرا موج ميزند كه با انديشههاي ماركسيستي و انتقادي كارگرداناني چون مسعود كيميايي، امير نادري، فريدون گله و سهراب شهيدثالث متفاوت است.
اندرسون در بطن اين زمانهاي منجمد و از حركت بازايستاده به رغم همه سرگشتگي و حزن رو به زوال و پاييزي بشري و در ميانه قابهاي ايستا و محتضر، آنتيتز دلنشين و اميدبخش خود را نيز همچون لحظاتي رهاييبخش درون فيلم گنجانده است.
انگار تب شنای پروانه در چند ماه تعطیلی سینما و سروکلهزدن با کرونا فرو نشسته و باعث افزایش واقعبینی منتقدان در مواجهه با این فیلم شده است. موضوعی که به خوبی در نگاههای متفاوت شماری از منتقدان به این فیلم که در ادامه میآید، قابل دریافت است.
شاید فیلم «جهان با من برقص» تماشاگرانِ سینمادوست را متوجه کپیبرداری یا برداشتی علاقهمندانه از فیلم «زندگی یک معجزه است»، ساخته امیر کاستوریکا کند یا نمونههای سینمایی دیگری که در دستهبندیهای روایی رایج «ضدقصه» خوانده میشوند.
مستند نیمه بلند «جای نگرانی نیست!» با توجه به اسم کنایهآمیزش نشان میدهد در کشوری که دارای بیشترین خط زیستی قدیمیترین رویشگاه جنگلی جهان است چگونه با سوء مدیریت و عدم آموزش همگانی میتوان یک ثروت بزرگ را با خاک یکسان کرد!.
پرداخت سینمایی مسئله مصرف گرایی مفرط، بسیار کار مشکلی است و فینچر خود را درگیر پروراندن مفهوم سختی می کند. اینکه مثلا یک مبل را نشان دهیم و در عین حال به پوچ بودنش هم اشاره کنیم و این اتمسفر را کم و بیش حفظ کنیم و گسترش اش دهیم، به شدت فرایند پیچیده و دشواری است.
شاید پیمان قاسمخانی با تکیه بر تجربه موفق حضور خودش و محسن تنابنده در «سن پترزبورگ» راه موفقیت را فهمید و سراغ ایجاد یک زوج تازه در سینمای ایران رفت. زوج درخشانی و جمشیدی متفاوت با زوجهای مشابه سینمای ایران هستند.
کشتارگاه را می توان با خیال راحت تماشا کرد که هم جذابیت بصری بالقوه ای دارد و هم شعور مخاطبش را دست بالا فرض می کند و در این سالها،سینمای ایران به این فیلم ها، بیشتر نیاز دارد. فیلم هایی مثل کشتارگاه، هجوم، تومان و …
لطفا کمی و فقط کمی به شعور مخاطبتان رحم کنید. یعنی بازیگرانی که چند نفر از آنها کارنامه پر و پیمانی دارند و حتی چند سیمرغ و تندیس بازیگری هم گرفته اند، یک بار هم از نویسندگان و کارگردان نپرسیده اند، علت و معلول این موقعیت های پا در هوا چیست؟!
«حکایت دریا» فیلمی است که در سطح پایینی از بیان سینمایی قرار دارد و حتی نمیتوان آن را به عنوان یک اثر شخصی نیز پذیرفت، زیرا هیچ بعدی از ذهن و درونیات شخصیت اصلی را به ما نشان نمیدهد.
منتقد و نویسنده نیویورکی معتقد است که فیلم سینمایی یلدا داستانی معمایی را با انگیزههای بخشش، درست مثل یک اثر جنایی هیجان آمیز روایت میکند. نکته ای که همه تماشاگران فیلم در آن توافق داشتند این است که یلدا بدرستی یک اثر کامل است.
مهمترین تفاوت سینمای مسعود کیمیایی با فیلم «معکوس» پولاد به تفاوت نوع نگاه این پدر و پسر به «لوطی گری» است، مسعود کیمیایی همچنان در فیلم هایش به دنبال «قیصر» زمانش میگردد، درست با همان ویژگیهای سنتی.
حالا نوبت حکایت ماست. یک فیلم که بسادگی زندگی است و نیازی به افزونه های داستانی ندارد تا پیامش را در زرورق پیچیده و به خورد مخاطب دهد. شاید برای همین است که پیشکشی است به کیارستمی.
سعید عقیقی در نوشتاری تحت عنوان «دست ِ تاریک ، دستِ تاریک» نقطه نظرش را درباره جدیدترین ساختهی بهمن فرمان آرا «حکایت دریا» که اکران آنلاین شده است، در اختیار ایسنا گذاشت.
زمانی که فرمان آرا بعنوان یک کارگردان پیشکسوت با پیشینه قابل قبول، فیلم سیاسی اجتماعی می سازد باید داعیه جمع را سرلوحه حرکت فرهنگی خود قرار دهد و تنها به ارائه مانیفستِ شخصی خود بسنده نکند. او در این فیلم تنها دیدگاه شخصی اش درباره مسائل سخت و پیچیده جامعه را روایت می کند.
این فیلم نیز مانند فیلمهای دیگری که شعار دادن را به جای پرداخت به زیرمتنهای درست برگزیدهاند، به زودی فراموش خواهد شد.
میزانسن پایانی و پادرهوای امیر در میان گوسفندان نماینده کلیت اثری است که بین پلات درونی و پلات بیرونی معلق مانده و ابهام ناشی از فقدان وحدت سیستماتیک بین این دو، رشتههای نیمه اول قصهگوی فیلم را بهخاطر سکانسهایی با یک مشت دلار پنبه کرده است.
نخستین نکتهای که در مورد رائول والش به چشم میآید تداوم حیرتانگیز اوست؛ فیلمسازی که با تمامشدن، بیگانه بود. در طول بیش از نیمقرن، بیش از ۱۰۰فیلم را کارگردانی کرد. از معدود کارگردانهای دوره صامت (او محضر گریفیث را هم درک کرده بود) که آمدن صدا به سینما، محوش نکرد بلکه آثارش را غنیتر کرد.
سلطان! مافیا! دستهای پشتپرده! سکه، ارز، ملک، خودرو... . سرسام گرفتیم! حناق شد! و «کشتارگاه» عباس امینی میخواسته درباره اینها باشد؛ درباره این سلطانها، درباره این سرسامها.
فيلم با الهام از رماني به همين نام به قلم «توماس مان» نوشته شده البته «ويسكونتي» از شالوده داستان استفاده كرده تا جهانبيني خاص خود را به مخاطب نشان دهد، از همين رو به رمان وفادار نبوده و چشمانداز جديدي پيش روي مخاطب گذاشته است. از تفاوت اين دو اثر، آهنگساز بودن شخصيت اصلي است كه در كتاب به نويسندگي مشغول است.
قابهاي مورب؛ نظمي كه در كجبودگي كادرها، القاي «آشفتگي» ميكند و حركت در مسيري كه برخلاف خفگي انتزاع صرف در كار نيست و كمتر بيمكان است و بيشتر متكي به شهر و فضاي هراسناك برآمده از مناسبات شهرنشيني، مساله اصلي و قابل توجه فيلم است.
«آدام سندلر» كه پيش از اين در آثار كمدي زيادي به عنوان شخصيتي-لوده- بازي كرده بود حالا در اثر «سفديها» چنان بازي زيبا و فوقالعادهاي از خود نشان داده كه اگر بگوييم نقشآفرينياش بيننده را به ياد بازيهاي هنرمندانه «داستين هافمن» يا «آلپاچينو» در آثار دهه 70 مياندازد، اصلا اغراق نكردهايم.
در اين فيلم، تمام بحرانهاي برخاسته از علت و معلولهاي پيرنگ متناسب با واقعيتي سياه كه فيلم طلا در بستر آن ساخته شده است، مركبي شدهاند براي حمل بارهاي كجي كه پايان فيلم نقاب را از نماي واپسين منزلگاهشان برميدارد.
شروع فیلم تا زمانی که اجساد از سردخانهی کشتارگاه خارج میشوند، بسیار خوب و حساب شده است. سه شخصیت اصلی به ما معرفی شده و معضلی که با آن مواجه هستند در زمانی کوتاه نمایان میشود. سرمای قابهای این دقایق و نورپردازی مناسب برای چنین آغازی میتواند نویدبخش ادامهای پرکشش باشد. اما «کشتارگاه» به همین ده دقیقه ابتدایی بسنده میکند.
سینمای آمریکا طی ۹۰ سال گذشته از این چهره منفور شخصیت بسیار جذابی ساخته است. پس از آلکاپون، از طرف کمیسیون جرایم شیکاگو جان دلینگر به عنوان دشمن ملت شناخته شد؛ البته او هم از سینمای آمریکا سهمی داشت. اما دلینگر بر خلاف آلکاپون بین مردم زمانهاش محبوبیت داشت. او به رابین هود شبیه بود و نهتنها چیزی از فقرا نمیدزدید، بلکه بلافاصله پس از هر سرقت مقداری از پولها را بین مردم کوچه و خیابان پخش میکرد.
تیم بازیگری این فیلم نتوانستهاند به خوبی نقش آفرینی کنند و در سکانسهایی، آنچنان اگزجره بازی میکنند که بر خلاف کاسنپت، تماشاگر را به خنده وامیدارد. بیشک بازیگردانی و تنظیم حس و روابط بازیگران در مقابل دوربین جزو وظایف کارگردان است؛ اما این توانایی نسبت مستقیمی با بضاعت حرفهای بازیگران نیز دارد و نمیتوان از هر بازیگر توقع داشت در حد مارلون براندو بازی کند!
«حوا، مریم، عایشه»، با اشباعشدن موضوعِ فیلم از لحنی که بیشتر متأثر از آموختههای کارگردان از هنر سینما و تحصیلات آکادمیک اوست، شخصیتهای فیلم را وادار به نوعی اعتراف در برابر دوربین میکند. اعترافی که هرچند رنگولعابی سینمایی دارد و در برخی موارد چشمگیر است، اما مانع از مواجهه مخاطب با خواسته اصلی شخصیتها میشود.
نوع نگاه اندرسون به هستی که با احساسات ژرف انسانی همراه است، در نوع بهکارگیری دوربین که به شخصیت بدل میشود، به گونهای تبیین شده که شفقت و همراهی خیرخواهانهاش با انسان مستأصل و رهاشده را در نوع میزانسن و زاویه دوربین و عناصر ارگانیک طبیعت، آشکار میکند.
این فیلم که به ژانر علمی تخیلی وحشتناک تعلق دارد در طول یک ساعت و نیم زمان داستان به خوبی ذهن مخاطب را درگیر خود میکند،نقش اصلی این اثر را ایوان مساگوئه (مسگیو) در قالب کاراکتر گورنگ عهدهدار است.
شهبازي همچنان ميكوشد تا با اجرايي مبتني بر سهولت و گريز از توليد دستوپاگير كار كند، درست نقطه مقابل «انگل» كه مبتني است بر يك اجراي دقيق و اتفاقا پرطمطراق. پس «طلا» در بهترين شكل، فيلمي محلي باقي ميماند كه تنها ميكوشد، قصهاش را تا حد ممكن سرراست تعريف و در ازايش جزييات مضموني را قرباني شكل توليد كند.