انتخاب «ژان دیلمان» از سوی نشریه سایت اند ساوند در سال 2022 به عنوان بهترین فیلم منتقدان، بدون شک یکی از پرچالشترین و بحثبرانگیزترین گزینشهایی بود که از سوی منتقدان سینما در یک دهه اخیر اتفاق افتاده و همچنان و بعد از گذشته دو سال از این انتخاب، همچنان اما و اگرها و بحث و نظرها درباره این انتخاب جمعی ادامه دارد.
میتوانم تصور کنم که بسیاری از کسانی که آشنایی مختصری با روانکاوی یا تجربهای از تخیل دارند، ممکن است با این گزاره موافق نباشند، اما از نظر بسیاری از کسانی که آشنایی قابل قبولی با این حوزه دارند، روانکاوی یک بازی بیمعنی با کلمات نیست، سوای اینکه ما زندگی شخصی یا ایدهها و توصیههای فروید را بپذیریم یا نه، روشهای پیشنهادی او و پیروانش همچنان برای رویارویی با تروما و ضربههای واقعی به سلامت روان یکی از بهترین ابزارهایی است که در دست داریم. تمسخر یک مشی نظری، نمیتواند راهی برای درک آن باشد.
روی علفهای خشک به کارگردانی نوری بیلگه جیلان که برای اولین بار در بخش مسابقهی اصلی هفتاد و ششمین جشنواره فیلم کن به نمایش درآمد، یکی از تاریکترین روایتهای سینمایی این کارگردان است. فیلم با تمرکز و دور و نزدیک شدن به معلمِ هنری که منتظر انتقالی گرفتن است جنبههای تاریک این کاراکتر را برای ما رو میکند.
"شغل جدیدش" را اثر ناخودآگاه میدانم که از حیث مطالعه تاریخی سینمای چاپلین، حرفهای نو و جذابی برای گفتن دارد و نوید ظهور جادوگری مولف را میدهد که قرار است سینما را مسخّر خویش کند و ما را مسحور هنر نابش.
کارگردانی آنههونگ در «طعم چیزها» خیرهکننده است، چنان میزانسن و فضایی با ترکیب نور و صدا ساخته است که بعضاً جای آقای دودین به آشپزخانهاش میروید. احتمالاً تصمیمگیران فرانسوی گمان کردند که «آناتومی...» هم به اندازه ارزشش قدر دیده، هم مستقل میتواند در اسکار شرکت کند و با این تصمیم خواستند که «طعم چیزها» بیشتر دیده شود و به نظر که باید دیدش.
بدون شک، این اثری است که نه تنها دل را گرم میکند، بلکه انسان را به تأمل در مورد تأثیر دگرگون کننده سخاوت، نوع دوستی و مراقبت متقابل در ساختن دنیایی بهتر تشویق میکند. پس باشد که روزی در این جهان ظلم و درد برای همه از جمله کودکان به چشم نیاید، چیزی که اکنون در گوشهای از جهان در وحشیترین حالت ممکن در جریان است.
نخستین تجربه فیلمسازی پرایس ویلیامز، اثری منحصر به فرد را نتیجه داده که هرچه رو به جلو میرود، دیوانهوارتر و غریبتر میشود و با همین استراتژی هم پایان میپذیرد، تجربهای ناب در استفاده از عناصر سینماتیک که هم روایت را جدی میگیرد و هم ویژگیهای بصری را، فیلمی رها و آزاد، همانند شخصیت اصلیاش، که گویی متعلق به این جهان نیست و از دل قصههای پریان بیرون آمده است.
فیلم وندرس همچون سینمای ازو وامدار سادگی و بیپیرایگی بر بستر مفاهیمی همچون تقابل مدرنیته و سنت در جامعه شهری با نگاهی انتقادی و البته به روز به جایگاه خانواده و شکاف بین نسلها است که کندی روزمرگی را تبدیل به ریتم درام محوری خود میکند.
به شخصه انتظار یک کمدی هدفمند که معضلات انسان را با جلوهای طنز نمایان میکند، نداشتم؛ اما آنچه که به تماشایش نشستم یک مضحکه پیش پا افتاده بیش نبود. در واقع یک مسخرگی نابالغانه در سراسر فیلم وجود دارد که خنده بر لب نمیآورد.
این نوشته ریویوی «منطقه تحت نظر» نیست، بیانگر حسی است که فیلم در من برانگیخته، فیلمی که تجربه بازدید از آشویتس را زنده کرد، سفری که همه عکسهایش گم و گور شده و حالا با کمک صداهای فیلم جاناتان گلیزر باید تکهتکههایش را در ذهن باسازی کنم و یاد روزی بارانی در آشویتس بیفتم که از انسان و زنده بودن خودم حالت تهوع بهم دست داده بود.
در عصر شبکههای اجتماعی و راتن تومیتوز که آبروی یک فیلم بد در یک ثانیه از بین میرود، هیچکس جز منتقدان مجبور به تماشای مادام وب نخواهد بود؛ این یعنی دوستان من، ما با یک فیلم از پایه و اساس افتضاح روبرو هستیم.
فیلم بیان یک روایت تاریخی نیست؛ صدای هشداری از تکرار وقوع این اتفاقهای هولناک است؛ صدایی که نمیشنویم و سقوط آدمیان در سیاهچالهها تکرار میشود؛ سیاهچالهای که میتواند مردمان عادی را هم در خود بگیرد و از مردمان عادی هیولاهایی بسازد که زندگی همنوع خود را به مخاطره بکشند و لبخند بزنند.
چالش میان باندهای مافیایی برای تصاحب هرچه بیشتر قدرت در همه زمینهها، حتی عرصهی فرهنگ و هنر، تم اصلی داستان را تشکیل میدهد. این کشمکش هزینههای گزافی را برای هر یک از بازیگران به دنبال دارد. کشتن و یا قربانی کردن اطرافیان و در قبال آن قربانی شدن خود و فرزندان، نتیجهی بازی در این جبهه است.
«منطقه مورد علاقه»، برخوردی مینیمالیسی؛ با انحراف بشری«نازیسم» است! فیلمی درونگرا؛ که بیشتر از آنکه؛ توحشِ نازیسم را برجسته سازد؛ به بُعد درونیِ آن میپردازد. کارگردان؛ پلیدی نازیسم را مخفی نمیکند، آن را در پستوی روحِ شخصیتها، انبار میکند؛ تا تماشاگر ذرهذره؛ شاهدِ یک تباهی تدریجی و سهمناک باشد!
کارگردانی اثر ممکن است در وهله اول ساده به نظر بیاید. در واقع همینطور هم هست. سازنده توانسته با رنگ و نور شرایط و احساسات افراد را در وضعیت و موقعیتهای مختلف به خوبی توصیف کند. در سکانسهای ابتدایی همه چیز تازه و مطلوب است. میشود بوی سبزیهای معطر را در آشپزخانه حس کرد. سکانسها زنده هستند و آشپزخانه روح دارد. نور خورشید میتابد و کاراکترها را نیز شفاف و پر امید تصویر میکند.
این فیلم از مبدا وجود صحبت میکند و سعی دارد تا آن را تصویر کند، اما نه اطلاعات کافی را منتقل میکند و نه تجسم او از این حرفها درست از آب درمیآید. بنابراین Spaceman به یک اثر کم ارزش و خسته کنندهای تبدیل میشود که هم از کارگردانی درست و شگفتآور و هم از خط داستانی تمرکز طلب و پر جاذبه به دور است.
در آخرین تلاش نتفلیکس برای روایت یک افسانه فمینیستی ما با «دوشیزه» میلی بابی براون روبرو هستیم؛ باید بدانید فیلم Damsel اثری نیست که تأثیر ماندگاری از خود بر جای بگذارد. در واقع ما با یک افسانه فمینیستی عمیقاً ناقص روبرو هستیم که مشکل اصلی آن در فیلمنامه است.
«تالی» روح مسئولیت پدر و مادر بودن را بیرون میکشد و عریان به مخاطبش نشان میدهد. بچهدار شدن یک رویای شیرین نیست.
فیلم «بزرگترین شومن» لایههای عمیقی ندارد. شخصیتپردازیها حتی در مورد کاراکتر بارنوم پیچیده نیستند و همه چیز به سادگی قابل حدس است. چیزی که فیلم را سرپا نگه میدارد استفاده از کلیشههای هالیوودی است.
باید گفت که لحظهلحظههای کارنامه سینمایی این کارگردان یونانی مملو از ایدههای جذاب، جالب، نو و در عین حال آزاردهنده است که به خودشناسی آدمهای جهان فیلمیکاش منجر شده است و آن را مورد مداقه قرار داده است، ضمن آنکه جهان خلق شده توسط این کارگردان با اینکه بکر و غریب است، ولیکن به دلیل نگاه خلاقانه این سینماگر به شکلگیری روابط انسانی، پتانسیل بسیار بالایی در جهت سرگرمکنندگی تماشاگر را به همراه دارد.
نسلکشی نازیها در جنگ جهانی دوم، موضوع فیلمها، مستندها و سریالهای متعددی در چند دهه اخیر بوده است. پس از شاهکار تکرارنشدنی «شب و مه» ساخته آلن رنه در دهه ۱۹۵۰ که بیتردید نقطهعطفی در تاریخ سینمای مستند است، سینمای داستانی و هنری هم، خصوصا در چهار دهه اخیر توجه فراوانی به این موضوع کرده است.